3/29/2017

شکوفه های بیقرار، روز آفتابی

نتیجه امتحان زبان که آمد، از خوشحالی برای خودم پایکوبی کردم. در آخرین مرحله سطح پیشرفته زبان تخصصی قبول شده بودم. شب قبل شروع کلاس، مثل آن وقتها که اولين روز هر ترم جدید، از قبل لباسهایم را با رنگ هماهنگ و وسواس انتخاب میکردم و میوه می گذاشتم توی ظرف و آب و دفتر نو برمیداشتم، مرتب و منظم کیفم را چیدم. صبح زود، صبحانه خورده و حمام کرده، خیلی شاد و پرانرژي رفتم بیرون. آفتاب بهار هم می درخشید و پیاده رو پر از گنجشک بود. توی قطار شلوغ، کسی جایی به من نداد. با شکم قلنبه ام یک گوشه ایستاده بودم و خودم را به زحمت بند کرده بودم به کنج میله. هر کدام از مسافرهای کتاب یا گوشی به دست که در طول مسیرمان مرا نگاه کردند، فوری نگاهشان را دزدیدند از ترس اینکه بخواهم علامت بالای سرشان را نشان بدهم که حق تقدم با سالمندان و باردارهاست. دلم نمی خواست احوالم را متشنج کنم. حواسم را به پنجره پرت کردم و کل راه سرپا ایستادم. بعدتر، در پیاده روی منتج به کلاسم، مردی با لهجه ترکی حرف کثیفی پراند طرفم. اصلا انتظارش را نداشتم. بخصوص که زنی در وضعيت خودم را مایه تحریک کسی نمیدانم آن هم سر صبح.
توی راهروی ورودی کلاس، هنوز دفتر ثبت نام را امضا نکرده بودم که دو زن از اتاق مديريت با شتاب آمدند طرفم: شما بارداريد؟ اداره کار از وضعیت شما مطلع است؟ خب باید هماهنگ کنیم چون کلاسهای ما شش ماهه است و اینجوری خیلی برایمان هزینه بر است چون علاوه بر حضور در کلاس،شرکت در دوره کارگاه اجباريست. امروز را موقت باشید سر کلاس تا ببینیم وضع شما چه میشود...جوري با اخم به شکمم اشاره میکردند و می گفتند "وضع" که انگار دچار بیماری مسری هستم و خطایی در حق بشریت مرتکب شده ام. قلبم تند میزد و نفس کم می آوردم وقتی دیدم حتی معلم کلاس را صدا کردند و در مورد این دانشجوی تازه با وضع خاصش! اطلاع دادند.
ساعت اول کلاس، بعد اينکه هر کسی خودش را معرفی کرد و از شغل و پیشه و تحصیل و دلیل انتخاب کلاس گفت، معلم آمد سراغم. گوشه میزم نشست. تاریخ تولد و جنس بچه را پرسید. لبخند می زد. گفت خیلی هم کار خوبی کردی که نترسیدی و شرکت کردی و امتحان به این سختی را قبول شدی. حیف بود با این سطح زبان نیایی. از نظر من هیچ اشکالی ندارد که تا هر وقت توانستی شرکت کني. تا هر قدر هم توانستی همکاری کن. خیلی هم تبریک از الان. مادر شدن خيلي عاليست... 
موضوعی داد که همانجا درباره اش آماده بشویم و ارائه اش کنیم. بعد از ارائه من رو به کلاس گفت: شکل درست آغاز و بسط و نتیجه گیری یک مطلب اينجوريست. بعدش نشسته بودم که بچه لگد زد و دلخوريهايم از سرصبح، چشمم را چشمم خیس کرده بود. الان چند روز میگذرد. 
آقای مسئول کارگاههای زبان، امروز آمد دنبالم و دعوتم کرد اتاقش. از اداره کار، نامه فوری داشتند که باید مرا بپذیرند و دلیلی ندارد وقتی امتحان تخصصی را نمره آورده ام و هنوز هیچ فرقی با یک زبان آموز دیگر ندارم، بخاطر بارداري عذرم را بخواهند. گفت پرونده ات را خواندم. دو بار مهاجرت، اینهمه سال درس و کار به زبان بیگانه، خب ما کارگاهی نداریم که چیز بیشتری به آدمی مثل تو یاد بدهد! لزومی ندارد بعد از کلاس همراه بقیه بیایی کارآموزی. گفتم من چند ماه است درسم تمام شده و دنبال شغل میگردم ولی یافتنش الان که دارم مادر میشوم دیگر ممکن نیست. ترسیده ام. برای همین است که اصلا اینجا آمدم. تازه همينش را هم میخواستند راهم ندهند. گفت این کلاس را تا هر وقت توانستي بیا ولی بعدش از من می شنوی، فقط به فکر بچه ات باش. زود بزرگ میشود، خیلی زودتر از آنکه ارزش داشته باشد نگران مسائل دیگری جز او باشی. روزی که راه افتاد، يا اولین کلمه را گفت و تو بودی و ذوقش را کردی مهمترین اتفاق است. بعدها وقتی اولین کار را گرفتی، وقتی باز پیشنهادهای شغلی دیگری آمد، یاد من کن. یاد امروز که بهت گفته بودم آدمی مثل تو نگرانی خاصی برای زندگی شغليش نباید داشته باشد چون راستش مسیری که تو تا اینجا آمدی، سخت تر از آنی است که ما ارزشگذاری اش کنيم و بهش نمره بدهیم.  
توی راه برگشت، برای بچهک رقصانم آواز میخواندم. باد می وزید و شکوفه ها می ریختند زمین.

1 comment:

sognatore said...

مااااماااان :)))