9/07/2016

که از سؤال ملولیم و از جواب خجل...

هنوز که هنوز، تصور بیرحمی برخی از آدمها برایم دشوار است. نمی توانم در مغزم تخمین بزنم که گاهی یک آدمی چقدر می تواند توی قلبش قساوت، حسادت، حقارت و بخل داشته باشد که بتواند همه اینها را در قالب کلام و نیش و کنایه بسته بندی کند و همزمان توانش را داشته باشد که در هر فرصتی، هر جایی و ناکجایی، حتی فرصت شادی و مهمانی و دورهمی، در مجلس عزا و عروسی، هنگام دیدار اتفاقی در خیابان، این بسته از پیش آماده زخم زبان را بکوبد توی صورتت یا صورت آدمی که به تو نزدیک است به امید اینکه نیشش را از آن طریق به تو زده باشد و اطمینان پیدا کند زهرش به تو و عزیزانت رسیده و اثر هم کرده باشد.
تا چقدر از انسانیت و انصاف و فهم میشود از یک آدمی دریغ شده باشد که همه هدف عمرش بشود دیدن و لذت بردن از ناتوانی، شکست،غم و ناکامی دیگری؟ یعنی تا چقدر کودکی و جوانی و میانسالی این آدمها می تواند بد یا تهی باشد که چنان شهوت بیمارگونه ای ایجاد کند برایشان؟ تا جایی که حتی اگر زمانی آن دیگری از روزگار افتاده حالی اش برخاست، خاک ها را از خودش تکاند، دوباره راه افتاد و اتفاقا که رسید به هرکجایی که مطلوبش بوده، موفقیتش را انکار کنند و همچنان مصرانه با انگشت جای زخمش را نشانه بگیرند که مبادا سبکی و سرخوشی دیگری مستدام باشد، که مبادا این شادی مسبب شود رنج بخلشان دوباره در دیگ بجوشد.
در عجبم چگونه
حتی وقتی که این آدمها و داستانهایشان هیچ ارتباط فیزیکی و متافیزیکی به هم نداشته باشند، همچنان داستان میسر شدن های یک زندگی، آسانی ها و راحتی ها و خوبی های یک سرنوشت، برای چنین ارواح بیماری مایه کینه عمیق و خشمی ژرف ست.جوریست که انگار حتی وقتی در دو قاره مختلف با اختلاف فصلی و زمانی هم که زندگی کنند، صبح یکی موجب غروب دیگری باشد، تابستان این سبب پاییز دیگری بشود.... عجیب است خیلی. اصلا نمی توانم چیزی که می بینم را درک کنم.

No comments: