6/29/2016

همه جا مغولستان خارجی است. فقط دیر و زود دارد

بیست و پنجم نوامبر که زیرچراغهای درخت کاج کریسمس روی پل چند صد ساله ای که چند ساعت پیشش گفته بودم زیباترین جای شهر از دید من است، رو کرد به من و خواست اگر می شود چند دقیقه بایستم و اینقدر ورجه ورجه نکنم و گوش بدهم به او که "چون من بهترین دوستش هستم و مرا از همه دنیا بیشتر دوست دارد، دلش میخواهد با من پیر بشود" و حلقه براقی را از قاب مخملی بیرون آورد، هرگز فکر نمی کردم و او هم لابد فکرش را نمی کرد که چنین به غلط کردن بیفتیم. ازدواج یک ایرانی با کسی که تابعیت ایران ندارد از سخت ترین اتفاقات دنیای گویا متمدن امروز است. تعداد مدارکی که باید جمع، ترجمه و ثبت کنیم تا من جلوی همه مقامات ثابت کنم که شیاد، تروریست، مطلقه، بیوه، مادر چند فرزند، سنی، مسیحی و بودایی و ...نیستم آنقدر زیاد و روندش چنان پیچیده و لابیرنت وار است که چشم باز می کنم هر روز آرزو می کنم الان سه سال بعدش باشد!
من خیلی رک و راست زندگی ام اینجوری بود: در ایران گربه خانگی عاشق پیشه ای بودم تقریبا. از این نژاد عاطفی طفلکی ها. وقتی از کشورم آمدم بیرون، همه ممنوع ها را امتحان کردم. از کلیسا رفتن مدام ( که در ایران برای یک مسلمان زاده ممنوع بود) تا همه شکلی از روز و شب پارتی و مهمانی و ولنگاری و بپر بپر(که در عرف عمومی مذموم بود).همه هیجانهای خرج نکرده و انباشته ام مصرف شد، بزرگ شدم قشنگ. خودم را از هر چه مذهب و مکتب و جوانی کردنهای خرکی و عشقهای پراکنده تکاندم. خودم روند زندگی ام را ساختم. خودم خودهای قدیمی ام را تغییر دادم. بلا و مصبیت هم البته کم نبود و از خجالت ما حسابی درآمد. همه اش را چه در خانه ایران و چه در خانه بیرون ایران از سر گذراندم. بعد خیلی منظم و مرتب و یقه اتو کشیده و کت رسمی، شدم یک نرد درسخوان و مشتاق کنفرانسهای علمی و قائل به ورزش و خوراک سالم. همین زندگی ساده فراگیر که ظاهر و باطن غیرپیچیده غیرمالیخولیایی اش را دوست دارم.
برای همین الان خیلی لجم گرفته. از اینکه بعد از اینهمه زندگی زیسته، بازباید برگردم سر خانه اول در عصرحجر. در موقعیت صدور اجازه عقد از جانب پدرم باشم؛ از اینکه به خاطر شناسنامه جلدقرمزم باید بروم از شارع مقدس!(اصلا هنوز شارعی هست که مقدس باشد؟؟)  گواهی اسلام شیعی اثنی عشری بگیرم آن هم منی که در مدارک نوشته و نانوشته، خودم را آتئیست می دانم. اینکه با فرم و مهر و تمبر و ترجمه به همه جا ثابت کنم در کشورم ازدواج رسمی نداشته ام و کسی مرا طلاق رسمی نداده و همسر فوت شده ای در بین نبوده و لابد اگر دستشان می رسید و رویشان می شد ابایی نداشتند که درخواست گواهی بکارت را هم بگنجانند. بعد همه و همه این لجن فقط برای اینست که من خارجی هستم و دولت اینجا بنا به گفته خودشان آنقدر شیادی و کلاهبرداری از اتباع خارجی دیده که از سی سال پیش تا الان هر ساله مواد و تبصره های جدید برای ازدواج با خارجی ها می گنجاند تا ریسک اشتباه را برای اتباع خودش به حداقل برساند. یعنی اگر آن شب روی آن پل، جای من یک دختر اروپایی بود هرگز این بند و بساطها لازم نمی شد.
احساس خیلی بدی است که صرفا بخاطر جغرافیای تولدت آنهم در این سن بروی دنبال وکالتنامه دادن به پدرت یا قیّم مرد و کسب رضایت کنی آنهم وقتی کسی هستی که پدرت با دوست پسرت توی خانه ات شطرنج بازی میکرده. احساس گندی است که مجبورت کنند گواهی داشتن یک مذهبی را بگیری و به ثبت برسانی که به سر تا پایش ایراد اساسی حقوق بشری داری. تمام اینها به کنار، این دردناک است که به کسی که به تو اطمینان دارد و تو و گذشته نه چندان سهل وسرپایینی ات هر چه بوده، امروز در نزدش یک مجموعه کامل و درست و پذیرفته اید، بنا به خواست قانون بازباید ثابت کنی دروغ نگفته ای. که جایی دیگر بچه درست نکرده ای. بروی برایش فرم پر کنی. ببری پیش وکیل و ثبت احوال و امضا بگیری بیاوری ...
این چند ساله قدر عافیت زندگی بدون نیاز به مدرک و ادله و برهان را ندانسته بودم. چون از این قید و بندها فاصله گرفته بودم، یادم رفته بود اصلا که چقدر ازشان متنفر بودم. خیال می کردم فاصله گرفتن یعنی راحت شدن تا ابد. خیال خام. اینها تا ابد با ما هستند. فکر کن یعنی من اگر پنجاه و پنج ساله هم بودم، باز باید پدرم رضا میداد که کسی عقدم کند... آدم سرش را بکوبد به دیوار یعنی.

No comments: