3/16/2016

*با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ...

''وانگه چو باد صبح
 در عطر پونه های بهاری شنا کنیم''  دامن بهار هنوز توی شهر ما پهن نشده اما من  بوی گریبانش را در هوا نفس می کشم و دلم توی بازار رشت است و گل فروشی آقای نصیری.  شاخ بیدمشک میخریدیم و سنبل و نرگس. هفت سین معطر شمالی ما هیچ کم نداشت هرگز. یادم داده که هر جا رفتم و هر شهری و در هر هوایی و بین هر قومی، نوروزم را با خودم ببرم.

''
یک صبح خنده رو
  وقتی که با بهار گل افشان فرارسی
  در بازکن ، به کلبه ی خاموش من بیا''
آنقدر این سالها با آدمهای مختلف از هر نژاد و رنگ نوروزم را به پا کردم که حوالی این روزها نامه های مختلف از هر جای جهان میگیرم. نزدیک ترها می پرسند امسال جشن کجاست و چه ساعتی است. دورترها یاد خاطرات یک شب و عصر و ظهری را مینویسند که تحویل سال بوده و ما بودیم و بهمان خوش گذشته. همین کافی است. من از خانه دور بودم اما خانه در من و بهاری گرم و خوش در خانه ام بوده تا بوده.
'' برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
  تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند
 بر شاخه ی لبان تو، مرغان بوسه ها'' 
قرار گذاشتیم جمع شویم در شهری سوم. من از اینجا. آنها از آنجا. هم را جایی این بین ببینیم. قلبم گنجشک شاد شلوغی است که آرام  ندارد. من مرعوب این بی نیازی فصل هام به حضور آدمها. ما چه باشیم و چه نه،
چه بخواهیم و چه نه فصل نو میشود و روز چهره عوض می کند. بی نیاز به ما و به بهانه ها و دلخوشی های کوچک و بزرگمان. همچنان بازار رشت پر از ماهی و ریحان و زیتون خواهد بود و همواره خزر زنده است و چه آقای نصیری زیباترین دسته گلها را در پیاده رو بچیند و چه نه، بیدمشک و نرگس هوش از سر میبرد. من چه منتظر باشم و چه نه، بهار همواره **''چون عشق، بیخبر از راه و چنان مسافری که به ناگاه '' می رسد و راستش اما من همراهش
روز میشمرم به سر آمدن این زمستان دیرپا. هر چند که آخرهای پاییز فرا آمدن همین زمستان کج خلق را هم به فال نیک گرفته بودم و باز و همواره چنین خواهم کرد تا روزی که هستم و قرار است که رفت و آمد فصلها را ببینم.
 شعرها از 
* نادر نادر پور
** حسین منزوی
 

No comments: