2/16/2016

"... که زمان، این همه نیست"

این پانصمدین نوشته "منتشر شده" این وبلاگ است

چند سال بعدش بود. به همان شکل زیرنویس سریالهای ایرانی در دو پرده که وسطش می نویسند : چند سال بعد...که یک شب خیلی بی ربطی یک سری عکس آنلاین دیدم از محفلی که یکی بالایش نوشته بود:

"شبی با دوستان هنرمند و اندیشمند و روشنفکر ایرانی". از این سری عکسهای تیپیک محفلی و خصوصی بود با پس زمینه  قالیچه خرسک قرمز و دو سه تا ساز و ظرفهای گنده آجیل و یک طرف ماجرا هم مقداری ودکا و جای سیگاری و دو سه تا فندک.
اگر تصادفی اسکرول نکرده بودم، اگر بین آن همه آدم نشسته و چمباتمه زده و ساز به بغل و چای دیشلمه به دست؛ یکیشان را نشناخته بودم از این لیبل بانمک "دگراندیش و روشنفکر" تعجب که نمی کردم هیچ، طبق اصل طلایی "به من چه"... خیلی عادی رد می شدم.
 اما با عرض معذرت از صاحب البوم، یکی را آنجا شناخته بودم که یک تنه این لیبل گنده را پودر می کرد چون هیچ رقمه در ظرف روشنفکر و دگراندیش نمی گنجید! بله من دقیقا طرف را از مادرش هم بهتر می شناختم و می دانستم همه جور آشی هست جز این دگراندیش و روشنفکرش.
توی عکس که خوشحال و خانواده دار و آدم بود. حالا البته قرار نیست همه با روشنفکری و دگراندیشی و پروست ، شام خرچنگ پخته در شراب سفید بخورند. اما آدم توی آن عکس از گروهی بود که دیگر روشنفکری برایشان فحش است و زن آرایش کرده اگر زن خودشان نباشد به نظرشان فاحشه است و خواهرشان با سه تا بچه همچنان باکره است و همزمان جلوی جمع اروپایی بهتر است فارسی گپ نزنیم چون کلاس ندارد و بهتر است اتوموبیل گنده داشته باشیم که چشم همه درآد و الان وزیر امور خارجه ایران کیه؟! اینجور آشی را شما هم بزنی چه عایدت می شود واقعا؟ بعد طرف بالاسر همچه مخلوطی نوشته بود ایرانی فلان.
نکته خیلی خنده دار و همزمان گریه دار هم اینجاست که همین ایرانی فلان، یک روزی کعبه آمال من بوده و دیگر ببین من چه داغانی بوده ام به زمانی که فکر می کردم کمرم شکسته از نبودنش... ای وای بر من یعنی (شماها هم دور برندارید. همه از این گند کاریها کرده ایم به مویتان قسم)
همان لحظه اول البته اعتراف کنم که ساکت شدم و مات ماندم کمی... نگاه کردم دیدم زندگی که برای من تا مدتهای مدید مختل شده بود، برای اویی که مسبب این اختلال بوده چه راحت رفته جلو. گیرم اصلا راحت یا ناراحتش به کنار، اما در هر حال رفته بود جلو. یعنی مرحله مرا پشت سر گذاشته بود و به مرحله کسی دیگر رسیده بود و خیلی هم شاد توی عکس لبخند می زد فرزند در دست. نگاه این کردم که چه سخت بود آن فضای خالی که من تویش گم شده بودم و دری نبود و چراغی نبود و تنها چیزی که بود استیصال من بود. بعد طرف دنبال زاد و رودش رفته و رسیده (فرض را بر این بگذاریم که اهل پروست نبوده. فقط اهل ماشین گنده و زاد و رود بوده). خلاصه رسیده. من؟ سالها طول کشیده بود که برخیزم و راه بیفتم دوباره. البته که رسیدن او به هر کجا به نرسیدن من به هر کجا ربطی نداشت چون ما واقعا ربطی به هم نداشتیم ثتکز تو کریزی هورمونز. اما بودن و بعد رفتن او به دیر رسیدنم به هر چه و هر کجا چرا. بسیار مرتبط بود. او زمان زیادی از من گرفته بود و بعد هم  من زمان زیادتری را صرف وفق دادن خودم به نبودش و به رفع او از باقی عمرم کرده بودم. این بود که چندین سال مهم از عمرم گم شده این وسط  و به من بازگردانده نمی شود و کسی جز خودم مسئول و بارکش آن نیست در حالیکه عامل و مسببش در جمع دوستان هنرمند و دگراندیش و روشنفکر یک طرفش لیوان چای کمر باریک و طرف دیگرش گیلاس شراب و پشت سرش کالسکه بچه داشت درجایی که همزمان یکی هم آنورتر داشت ساز می زد برای جمعی که مثل همه جمعهایی که کسی بینشان ساز می زند، سعی می کنند قیافه خیلی دقت کننده و ذوب شده در آهنگ را حفظ کنند تا وقت تشویق و کف زدن.
حسرت خوردم آن روز از دیدن آن عکس و نبودن خودم؟ ابدا. وقتی دقت کرده بودم توی عکس دیدم که انگار صمد را یک شبه ببری سنفرانسیسکو جوری که بخوابد و توی شرایتون از خواب بیدار شود اما همچنان همان صمد است که هست، آنجا هم آسمان همان رنگ بود. همچنان به شیوه آبا و اجدادی نجیب و عفیف، زنان در یک گوشه اتاق نشسته اند و مردان همه در جاهای دیگر پخش. توی عکسهای بعد مردان دارند برای هم میخوانند و می زنند، زنان همچنان چسبیده به هم بچه به بغل یا دو نفری در حال صحبت یا در حال گرداندن میوه. حالا جاج نکن ها ناراحت نشوند. میخواهم بگویم که احساس خسران؟ نه نکردم 
تنها مشکلم صرف وقتی بود زیادتر از حد معمول یک انسان عادی پای یک آدم، اتفاق،تصمیم، روند نادرست. ایراد من تشخیص ندادن گذر زمان و وقت کندن و رفتن بود. بهای تمیز دادن وقت از بی وقت را هم با گذر سالیان پرداختم. بعدها برای همین هم به جبران آنچه هنوز در نظرم نابخشودنی بود، امان به رفتارهای غلط تکرار شونده از آدمهای دور و نزدیک ندادم و همچنان و هنوز با دیدن کوچکترین بی مهری یا بی رحمی، حاضر و آماده ام که بساطم را جمع و جمع را ترک کنم. این را، این حال مرا کسی می فهمد که روزی دانسته باشد صبر و مدارا و زمان گرفتن و زمان دادن بیش از اندازه، چقدر کاهنده و ابلهانه است. حالا از آنور بام افتادن را هم البته توصیه نمی کنم اما اتلاف وقت از خویش، چنان گران است که حتی خودمان نمی توانیم بهایش را به درستی به خودمان باز بپردازیم


No comments: