9/25/2015

''Clouds come floating into my life, no longer to carry rain or usher storm, but to add color to my sunset sky''. Rabindranath Tagore

فکر میکنم از آن پاییز که انگار همه اتاق، همه آدمها، همه جهانم می سوخت و من تشنه و مات نمی دانستم به کجای آن شب تاریک بیاویزم قبای ژنده خود را ...همان هفت؟ هشت؟ بگو صد سال پیش (و چه خوب که نمی شمارم من دیگر)،
تا همین پاییز که زندگی روی دوربسیار تند است و من وظیفه شناسانه از همه پله هایش یک نفس میروم بالا و بدون هیچ تردید می آیم پائین و فقط گاهی می ایستم نفسی تازه میکنم به بهانه چند روز تعطیل یا ژاکتی نو یا گوشواره ای جدید که کسی ببیندش و به رویم بیاورد که '' چه قشنگ'' ...  آهسته آهسته جایم را که به سال و ماهی در همه جا  تنگ بود، در اتاقها و جمع ها و زندگیهایی گشودم  به قدمتی که بی من خالی و متوقف و سردند.
حال این که دور همه چرخها به ناگهان تند می شود و راه سخت می شود و نفس میبرد گاهی, همان نشان زنده بودنم و زندگی کردنم  است و بله همچنان و همواره به آرامشی که از پسش می رسد کاملا خوش بینم...

شاید هم دلیلش این است که در همه بد و خوب آن سالها
، من آدمی بودم که حتا در شبهای تب هم به مهتاب بد نگفتم* ؛ پاییز طلایی ام که جای خودش را دارد....
فصلها چیزی و کسی را از ما نمی گیرند. من اینطور باور دارم. راستش ما از دست می دهیم و از دست می رویم به زمان و فصلی و در زمان و فصل دیگر
، بازپس می گیریم و زاده میشویم... این در کتابها و فلسفه ها و شعرها و شرح ها همان نام دیگر زندگی است. همان است که تو چه در دل و روی لبت بخندی و چه با بزرگترین غمهایت بخواب بروی، فردا با آفتابی که می تاباند به بالشت, همزمان به همه مهمترین ها و واجب ترین ها و مهلک ترینهای تو دهن کجی می کند. اوست که همیشه سر می رسد تو چه باشی و چه نه، اوست که ادامه می دهد و همچنان می رود و برنده است. حال تو خاطر خود چه می داری...

*از سهراب است 

No comments: