2/03/2015

That damn Unbearable Lightness of Being ...

خسته بودم و آن پایینهای روحم. وقتی حرف می زدیم لابد صدایم آرامتر از آنی بود که هر شب. لابد فهمید. لابد میان خطهایی را خواند که دلم نمی خواست با صدای بلند هیچ ازشان بگویم. دلم هیچ نمیخواست با صدای بلند بگویم که یکهو از صبح امروز کمی ترس تازه هم اضافه شده به تم همیشگی نگرانی های همیشگیم و من هم واقعا گاهی خسته ام از توانستن و از پسش برآمدن و بانگ هستی خود بودن ومن هم  دلم می خواهد که گاهی؛ فقط گاهی از نقش کسی که باید یک جوری و یک جایی بتواند پس همیشه می تواند، استعفا بدهم و بروم آن پایین قاطی تماشاچی ها  بنشینم و آنچه در این بالا می گذرد را تنها نگاه کنم شکرگزار اینکه دیگری جای من است و این من نیستم که توی دل  ترس و نگرانی هم لبخند بزنم و روزم را شب کنم موفق و درخشان.
من که هیچ نگفتم و گویا که همه را خواند. 
چون ناگهان حرفهای از زمین و آسمان و برف دیشب و جلسه امروز را قطع کرد و گفت : تو داری فکر می کنی؟  فقط میخواهم بگویم که فکرهای اضافه را لازم نداری. مطمئن باش هیچ چیزی وجود ندارد که بخواهی تنهایی حلش کنی. نگرانش نباش. تنها نیستی.
بعد، صداهای شب، زنگ خوبی گرفت. انگار یک کودک نوپا همراه مادرش لالایی بخواند...
به ندرت اما حتما کرگدنها هم نیاز دارند که یکی، گاهی از دل هرج و مرج و آشوب روزگار، خودخواسته و داوطلب سکوتشان را ترجمه کند. لختی کنارشان بنشیند و دستی برساند به یاری برگرفتن بار هستی که گاهی بسیار صعب است. و همین بسشان است واقعا. کرگدنها، نه که کرگدنند؛ چندان اهل ناز شدن و نوازش شدن در این دنیا نیستند. برایشان همین همدلی گهگاه کفایت می کند. یکی هر از چندی از دور حواسش باشد، کافی است. فردا دوباره خودشان سایبانها را بالا می زنند و خانه را آفتاب می دهند و گلدانها را وارسی می کنند و آهسته و شاید سنگین ولی مطمئن، روز را شروع خواهند کرد.

1 comment:

Unknown said...

عالى بود پاراگراف آخرت
کاملا حس اون کرگدن رو دارم
عجب قلمى دارى احسنت