12/15/2014

از آ . همینجوری

آ فامیل من نبود. یعنی بود اما نسبت خیلی دوری داشت با من. خویش مشترکمان از آ برای من حرف می زد چون همسن بودند و نزدیک بودند. من آن موقع تازه نوجوان می شدم. آنها ده سالی بزرگتر بودند. بیست و دو سه ساله بودند و کل زندگی در اوج بود. طی حرفهای دخترانه جوری که یک دختر بیست و دو سه ساله به یک نوجوان دوازده ساله می گوید من در جریان عاشق شدن آ به پسر همسایه روبرویی قرار گرفتم . برایم خیلی خیلی هیجان انگیز بود که آ از پنجره خانه شان می تواند اتاق عشقش را در پنجره روبرو ببیند. برایم جالب بود که شبها به هم علامت می دادند با نور چراغ قوه."وای چه جوری؟؟"
  که وقتی خانه یکی خالی می شد، آن دیگری می توانست از پله های اضطراری خودش را برساند به پنجره روبرویش. خیلی هیجان داشت عشقشان برایم. تصور می کردم آ، تک فرزند بسیار متمول آقا و خانم فلان، با آن همه قشنگی و شیطنت، می رفته و همه خانه یارو را برایش می سابیده و غذا می پخته و می روفته و مرتب می کرده و می بوسیده و می خندیده. از سر مادرانگی که لابد عشق در خیلی از زنها زنده می کند. آنجور دقیق و براق که مادر یارو می آمده خانه و لبخند می زده  به پسرش که وروجک!
فامیلم می آمد و برایم حرفهای دخترهای ده سال بزرگتر را می گفت و من هی رویا می بافتم از عشق پنجره های روبرو. همان روزگاری از من بود که عشق، شکل خیلی مشخصی نداشت هر چه بود اما بسیار زیبا و معصومانه بود و از پس زمینه اش صدای ویتنی هوستون می آمد.
بعدترها، من بزرگتر می شدم و عشق شبیه شعرهای مصدق بود و همزمان آ فهمیده بود  پسر و خانواده اش رفته اند خواستگاری یک دختر دیگری چون در نظر خانواده سنتی به هر حال بکارت مسئله مهمی بود می دانی؟ فامیلم از من می پرسید منتظر تایید و بله آ خانم که دستشویی و حمام طرف را می شسته، "دیگر اجر و قربی نداشته که مادر پسر بخواهدش و بپذیردش، به پسره گفته ببین این دختر زیر کیا که نبوده.هر چند این آشغال (پسره را می گفت)  همون بهتر که با همون ننه اش عروسی کنه" فامیلم این را می گفت و با غیظ میوه ها را قاچ می کرد. و بعدش هم که روتین و کلیشه. که در همان پنجره روبرویی پسر نشسته بود پای سفره عقد و آ از روز قبلش رفته بود خانه یک فامیلی و یک هفته بعدش به حالی در را روی خودش بسته بود که شبانه قفل را شکسته بودند و او کف زمین و یک راست برده بودندش بیمارستان نمی دانم چی. آ بعدترها که دوباره روی پا ماند و لبخند زد؛ با مردی آشنا شد که موهایش را برایش می بافت و به عاشقانه آرام معتقد بود.
یک سال و خرده ای بعد، شنیدم که بهبود واقعی زخمهای آ  مانده بوده برای بعدتر. بعدتر که پسر خانه روبرویی دوباره پیداش شد و از آ با گریه خواست که ببخشدش. ضعفش را در برابر سنت و خانواده ببخشد و باور کند که عشق اول و آخر است و بیاید با هم فرار کنند چون در هر حال خوشبخت نیست و بدون او نمی شود هم . حمله هیستریک آ و به زعم من، پس دادن همه سم و زهری که در خونش مانده بود از خشم و تحقیر همانجاها بود وقت گفتن کثافت  کثافت  کثافت رذل  رو به گوشی تلفن. وقتی که آ  با همه حنجره اش  داد زده بود: چند سال رو تلف تو کردم.مهم نیست. چند ماه پای لرزش نشستم. مهم نیست. الان اما حق نداری حتی یک لحظه دیگه از زندگی من رو تلف کنی. گوشی را که کوبیده بود زمین و خلاص. باقی زندگی. بعدها آ گفته بود آن شب و فریادهاش، رحم مادری بوده که آ را دوباره زایانده.از آن لحظه مثل یک "آدم تازه" زندگی را از پی گرفته.
شاید دوست داشته باشید بدانید که آ الان دو فرزند برومند دارد و موهای کوتاهی که دیگر لابد مردش آنها را نمی بافد اما در عکسها که دستکم همچنان هم را در آغوش می فشارند به گرمی. حالش خوب خوب است.


2 comments:

Farough said...
This comment has been removed by the author.
Unknown said...

چه خوب که با اون فریادهای پای تلفن، تمام خشم و رنج گذشته از وجودش کنده شد، خوشحالم واسه مامان آ با موی کوتاه