9/16/2014

ever and ever for ever and ever you ll be the one...

1. هر دری که پشت سرش بسته می شد، هر منظره ای  از کوهها که برای آخرین بار می شد دید از پشت شیشه های ایستگاه راه آهن، هر دروازه ای که شهری را به اتمام می رساند؛ اتاقی که در آن سکنی کرده بود ؛ برای ترک تک به تک، به پشت سرش نگاه می کرد و چشمش قهوه ای تر از قبل؛ می گفت خداحافظ. می دید و پر می شد و وقت ترک کردن، حواسش بود که آخرین ها را به یاد بسپرد.
 
2. آن نگاه آخر "چاکی"  به خانه خالی شده "ویل هانتیگ خوب" . وقتی فهمید ویل بالاخره رفته دنبال زندگی اش در جایی دیگر. وقتی از سر "هیچ کار دیگری نتوانستن"  شانه اش را بالا انداخت و به بقیه نگاه کرد و همزمان بغض داشت و لبخند داشت. بغض از سر غایت تاسیان. لبخند برای عزیزترین آدم نزدیک که بالاخره دلش را به دریا زد و رفت دنبال سرنوشتی دیگر. آن نگاه آخر که انگار صدها مایل از چاهی عمیق است و آن لبخند توام که انگار طناب کنار چاه. آن عمقی که دارد ولی نه به سوی زمین که سرش  رو به آسمان بلند است...

3. یکی از دخترها مثل هر روز این دو هفته، پرسید چطوری امروز؟ گفتم بهترم. اوجش تمام شد. پوسته غم را ریختم و پوست خودم را هم. حالا  خیلی نازکم اما خوبم. خنده هایم برگشتند.راه می روم دیگر گلوی آوازم نبسته. وقت غذا و وقت خواب، بغض ندارم. سم خداحافظی های این چنین از سیستم من دیر بیرون می رود ولی خب. می رود به هر حال. با هر دستاویزی و البته که زمان.

4. توی تلفنم یک دفتر خاطرات کوچک دارم. عکس می گیرم از لحظه ها و می نویسم یک جمله . یکی از آخرین هایش، جایی است در ایستگاه غول پیکر قطار. دو تاییشان رو به دوربینم دست تکان می دهند. عکس خاکستری است. لابد از نور کم طبقه های زیرین و حکما از حال خاکستری من و آنها. دیروز نگاه کردم و یادم نیامد که کی و در چه حالی زیر عکس نوشته ام : با هر وداع، چیزی از من کم می شود. کاسته می شوم ... . دیدم چه خوب گفته بودم. چه درست گفته بودم.

5.خانم دکتر با نگاهش نوازش می کند مرا. بار آخر گفت : ما، هر کدام از ما به تنهایی یک اطلس تنومندیم. زانو زده ایم و جهان روی دوشمان نشسته. زانو زده ایم  به تماشای جهانی که تحملش می کنیم . گاهی که فرسوده و کند؛ جای شانه راست و چپ را عوض می کنیم از ارتعاشش خودمان هم می لرزیم. از ارتعاش چنین وزن سهمگینی... بلوغ، تصمیم، جدایی و وصل، مهاجرت و رشد و شکستن...همگی دستاورد دارد و گاهی همزمان حس گناه می آورد. گناه از انتخاب و نتیجه اش . تو مهاجری و بار جهانت سنگین تر است. بهای آنچه که اینجا در پی اش آمده ای، خداحافظی هاست.

6. پاییز با صدای دمیس روسس، با رنگهایی که هر روز با شگفتی نگاهشان می کنم، با قوس نارنجی کدو حلوایی و شمعها و جشن شرابی که آخر هفته می روم، ته مانده غبار غم را می شوید. برمیگردم به روزمره ها. 

7. نوشتم برایش به امید زنده ایم. خوب گفتم. درست گفتم.

1 comment:

Najma said...

بند 5 اين نوشته قد يك كتاب حرف داشت