12/13/2013

1- نه چندان مهم :

یک مشق دارم همراه با ارائه مطلب در آخرین روز قبل از تعطیلات کریسمس؛ راجع به جشنهای ایرانی. سه تا جشن را انتخاب کردم. هر چه عکسهای مربوط به سالهای اخیر کم رونق تر و بی کیفیت تر؛ هر چه هویت گیج تر از رقص و رنگ و موسیقی یک بام و دو هوا، هر چه فاصله بین یلدای ایرانی در تهران و کردستان با یلدای ایرانی در دانشگاه بوستون و انجمن ایرانیان مقیم استکهلم دورتر و دورتر؛ منم که غمگین تر می شوم. غمگین می شوم وقتی عکسهای رقص کرشمه و قاسم آبادی را سرچ می کنم و نتایجی که گوگل و بینگ می دهند دستم. واقعا این ها را از سی و شش سال پیش ایران ارائه کنم؟  یا بیایم نتایج تلاش بی وقفه صدا و سیمای جمهوری اسلامی
ایران را در  کاستن و کم کردن شادی ها و جشن ها  بگذارم جلوی مردم در قالب عکسهای بازار آجیل و لباسهای  تیره و سفره پلاستیکی با چند قاچ شتری هندوانه و بگویم این جشن ملی است؟  چون هر چه لباس روشن و موهای درست کرده به شوق بهار، لاجرم می رود توی ماشین گشت حجاب برتر. هر چه رقص گروهی است دارد در ال ای و برو بچز محفل فلان تی وی اتفاق می افتد یا از زمان شاه مخلوع دیگر در خاک پاکمان دیده نشده. دقیقا بروم چی بگویم از جشن چهارشنبه سوری؟ بگویم از رقص دور آتش و سرودهای دست جمعی و شادی خیابانی فقط و فقط یک پارک وحش مخوف به جا مانده و صدای انفجار و انفجار و یاد خودم که کنج خانه می چپیدم و عمرا بیرون نمی رفتم چون پسرهای خیابانمان مثل قوم بربر با دیدن هر دختر رهگذری آتش جنگ را جوری می گشودند که دو سه ساعت نگذشته پلیس و گشت و لباس شخصی و عمومی! می ریختند و همه را با هم می بردند نمی دانم پایگاه شماره چند. سرخط خبرهای فرداش هم صورت ها و دستهای سوخته و در بهترین حالت و حنجره های دردناک یک سری جوان سرخورده که به هر دری می زنند تا کام جوانیشان اینقدر پشت درهای بسته  و نیم بسته بی جهت و بی دلیل و بی ربط نماند و هنوز که هنوز است نمی شود که نمی شود.
2- شاید کمی مهم تر
با رییسم جلسه داشتم. فقط ما دو نفر. وقتی وارد دفترش شدم دیدم دارد یک پاورپوینت درست می کند برای مراسم بزرگداشت دوست و همکاری که هفته پیش درگذشته. بالای صفحه نوشته بود: یافتن یک دوست خوب بسیار سخت، دوست داشتنش بسیار سهل، از دست دادنش به غایت دردناک و فراموش کردنش غیرممکن است. یک سری آلبوم عکس خاک گرفته روی میزش بود. از عکسهای پولاروید داشت تا عکسهای کلکسیون دوربینهای آنالوگش. از سفر ازمیر و کردستان و اصفهان تا خانه هایش در ایتالیا و سوییس. در عکسها، به شدت شبیه یک ستاره راک بود. جوری که با دهان باز نگاه می کردم و باورم نمی شد. بسیار لاغر، بسیار خوش سیما... بهتم را که دید، خندید " آن وقتها مو داشتم ..." عکسها را چیده بود کنار هم. با بالاتنه آفتاب سوخته در دامنه آلپ، در چادر کمپ تابستانی در ساحل نیس، در باغ خانه اش در حال کباب کردن یک گوسفند کامل و درسته، با دوست از دست رفته اش پشت یک نیمکت چوبی در دل جنگل با کوهی از بطری های شراب. با دخترهایی در لباس و با مدل موهای خواننده های گروه آبّا. زیباترینشان یک دختر ترک بود. رییسم گفت. عکس دختر را نشانم داد به بلوز یقه اسکی و شلوار لی دم پا گشاد و کفش های چرمی سبک. زیبا...خیلی زیبا...گفت "این دختر اورینتال من بود. گم شده. رفت آمریکا هنرپیشه بشود.  زنهای شرقی زیباترین موجودات روی زمین هستند" . دوست دختر دیگرش از سوییس بود...انگار که به بریده یک بوردای قدیمی نگاه می کنم... گفتم این یکی هم زیباست ...خیلی.... گفت الان دانشمند ارشد یک موسسه تحقیقاتی  است. عکسش را هم گذاشته ام به عنوان سخنگوی مدعو ...تغییر کرده در طول سالها...گاهی حال هم را می پرسیم. عکس صورت یک زن مهربان را نشانم داد. زمان زیبایی اش را ویران کرده بود...دقیقا ویران. ولی دانشمند بود. ارشد هم. و زمانی در گذشته های دوردست، روی زانوی پسر بسیار خوش چهره و خوش قامتی نشسته بود با یک کیسه ماری جوانا روی مبل چرمی سیاه... و به دوربین نگاه نمی کرد وقتی آنقدر راحت و زیبا می خندید....
رییسم گفت " باید مواظب باشم چه میخواهم بگویم. همسر دوستم و روئسای دانشگاه و چندین دیپلمات آنجا نشسته اند...صد و خرده ای نفرند. نمی دانم این آخرها چرا اینقدر رفته بود توی کار سیاست...الان نمی شود که بگویم ما چقدر دخترباز بودیم...نمی شود بگویم که رفتیم افغانستان و از این بچه ( عکس یک پسربچه چشم سیاه افغان را نشان داد) چهار کیلو حشیش خریدیم چهار دلار! مجبورم بگویم در ایام فراغت گوسفند درسته کباب می کردیم و در آلپ کمپ می زدیم... آخ که چقدر خوش می گذشت آن سالها ..."
این جمله آخر را سه بار گفت تا وقتی جلسه را شروع کردیم ...خوش می گذشت... بسیار خوش می گذشت به کسی که همه زندگی را مکیده قطره به قطره. توی جنگل هیزم شکسته و پول ناهار جور کرده تا بتواند دنیا را بگردد...وقت گشتن خوب گشته . وقت شکستن خوب شکسته. وقت خوردن خوب خورده...
نگاه کردم و یادم نیامد چند نفر اینقدر خوب و کامل زندگی کرده باشند. اینقدر دانسته باشند که هدر نداده باشند روزگار را...تا الان ، او را و فقط او را دیده ام که جز واقعا زندگی کردن کاری نکرد. هیچ کار اضافه ای . نه به گذران رنج های جوانی ، نه به حسرت جوانی ِ رفته و به رنج، گذشته

No comments: