9/15/2013

از خستگی ها؛ دلزدگی ها

در طول عمرم بسیار هموطن در داخل و خارج از ایران دیدم که ناهنجاریهای رفتاری ریز و درشت بسیار داشتند. آنچه را که می شود اسمش را بگذارید شعور رابطه یا فرهنگ واکنش مناسب موقعیت ها یا هر چه؛ به کنار؛ موجوداتی که قشنگ و رسمی : بیمار بودند. حالا بیماری که شکل دوست پسرت بود که نمی دانست خودش هم با خود خاک برسرش میخواهد چکار کند چه برسد به اینکه جایگاه تو را در زندگی اش تعریف کند، یا  بیماری که در قالب راننده سرویس تاکسی تلفنی تو را در حد مرگ موقع رانندگی گاوکی و خرکی اش می ترساند یا مردی تا خرخره غرق در عقده های جنسی، تو را تند تند دستمالی می کرد توی شلوغی صف خروجی سالن سینما یا زنی که خالی های زندگی اش با درآوردن ته و توی زندگی تو و سرک کشیدن در روابط تو پر میشد.
از زمان خروجم از ایران تا همین الان که این متن را می نویسم، دو نفر غیر ایرانی دیدم که به شدت از نظر روحی بیمار بودند. یکیشان همان اول آمد و به من گفت : من بای پلار در مرحله نمی دانم چند هستم. با خودش و روابطش درگیر بود. گاهی خوب و شاد بود و گاهی غمگین. از هر دو حالتش تحلیلهای به جایی داشت جوری که کاملا متقاعد می شدی این باید همین حال را داشته باشد الان. به ناگاه حالش تغییر می کرد از خوب به بد و بالعکس. ولی تو گیج نمی شدی که الان کدام به کدام است. چون می دانستی که چه خبر است آن تو. تکلیفتان روشن بود.اما دومی. به ظاهر بسیار آقا و گل و ادوکلن و فهیم و مودب و نوازش کننده. اما گاهی چنان به دل می گرفت یک احوالپرسی ساده را که تو می ماندی که هههه؟؟؟  چندین ماه بعد، پس از یکی دو بار رفتار بغایت عجیب و غریب یک ایمیل به من و به باقی بچه های گروه داد که ببینید، من یک دوره افسردگی حاد داشتم و تحت نظر پزشکم هنوز و برای همین دوستی با من یک سری صبوری ها می طلبد. همین و خلاص ( به کسر خ). پی نوشت:  هنوز دوستیم. 

نمی دانم چرا و به چه علتهایی ( حتی شاید علت من باشم . کسی نمی داند)  بسیار و بسیار  اختلال رفتاری کوچک و بزرگ را بین هموطن جماعت دیده ام و نه غیر هموطن. به مدد خودشان چون خیلی وقت است از جمعهای حقیقی فارسی زبان که بریده ام. نتوانستم یعنی. خیلی هم سعی کردم. اما نمی شد. دوستهای اینجا را نمی توانی خودت انتخاب کنی چون انتخابهایت دایره محدودی دارد. فله و درهم آدم همزبان هست. می توانی همرنگ شوی بسم الله. نمی توانی؟ میروی به درک خب. من هم دومی را انتخاب کردم با قلبی آرام و مطمئن. خسته و ذله ام کرده بودند! راحت شدم از شر
اما این فارسی حرف زدن و نوشتن و خندیدن و گریستن من را همچنان به بند می کشد. این است که روی آوردم به مجازستان. و بعد  بین مجازی ها هم هنوز اما بی شمار انسان و آی دی می بینم و در پی، رفتارهایی که حتی در همان محیط سایبر هیچ توضیح و توجیه منطقی برایش نیست...گیجم می کنند اینها. دروغ می گویند. از خودشان می بافند رج به رج. سر چیزهایی که باید اصلا ملاحظه ندارند و سر چیزهایی که اصلا معلوم نیست چی هستند تند و حساس و نازکند.بسیار هستند که سرخود معلمند . نصیحت درخواست نشده خیلی می کنند. از همه چیز سر درمی آورند. برای هر سوالی توی صف پاسخ دادن گردن می کشند. چه مربوط چه نامربوط. خودشان نیستند. چهره واقعی شان را تحت توضیح مجازی بودن یک جور صد و هشتاد درجه متفاوتی به تو می نمایند. یک طوری عجیب...مدیریت عجیب که بود؟ اینها مجازی اش ...
و من الان یک آدمی هستم که بسیار دوست غیر ایرانی دارم در حد معاشر خیلی دور یا رفیق خیلی نزدیک. نمی دانم چرا بین اینها این کیفیت از بی مشکلی و سرراست بودگی همه جوره هست؟ دیروز مثلا در جشن شهر ، با یک جمعی بودم ازآمریکا و  آلمان و ایتالیا و دانمارک و اسپانیا. آمریکایی اش که اصلا توی خیابان آمده بود سراغم چون من داشتم ور ور می کردم  در تشویق صورت و صدای خواننده ای که آن بالا خیلی خوب می خواند. آمده بود سراغم که من از ویسکانستین هستم ، تو مال کجایی؟  به همین سادگی آمد و ماند و تا آخر شب که خداحافظی کردیم دوست شده بودیم. باقی جمع که هر کدام با گذشته و تربیت و شرایط زندگی مختلف از مناطق و فرهنگهای مختلف، بدون اندکی حتی اختلاف کلامی و حرف اضافه و رنجش غیرمنتظره و شوک فرهنگی! شوخی کردیم و تصمیم گرفتیم و عمل کردیم و خوش گذراندیم....مانده ام که چطور؟ چرا با آنها می شود آنطور و با همزبانم می شود اینطور؟
مشکلات من یکی که از سر دولت این شهد و شکر فارسی است...این زبانی که زیر و بمش را به کیفیتی می شناسم که زبانهای دیگر را نه. من می توانم بدون لهجه مشخصه شرقی بودنم، انگلیسی درست و درمان حرف بزنم. بخندم و جوک بگویم و دلبری کنم. اما آن ته کوچه های زبان، آنجاها که دست فرمان راننده کامیونی میخواهد؛ آنجاها که فقط یک تغییر صوت لازم است تا کل معنی تغییر کند را فقط و فقط به زبان مادری ام می توانم. فرانسه که در حد معرفی خودم و خواندن یک متن ساده و خرید کردن نان و شراب یادم مانده. در زبان سوئدی که باید خیلی فکر کنم تا یک جمله درست و درمان دربیاید از دهانم. راحت ترم که بنویسم تا حرف بزنم به خاطر همین نیازم به فکر کردن و عدم مهارتم. و آلمانی که اصلا بگذریم. غولی است که داریم پنجه در پنجه می ساییم و هر روز به هم می بازیم و از هم می بریم.
این است که بدبختی من است...حلاوت آنچه که از این زبان می دانم و بلدمش آنجور که بتوانم همزمان هم فاخر و مطنطن سخن بگویم و هم چاله میدانی، هم کوچه باغی بخوانم و هم بیدل و بافقی، هم تمیز و لیدی حرف بزنم و هم کثیف و لکاته ...؛ باعث می شود که هی بیفتم در دام آنچه نمی باید... وگرنه که من یکی که  با حقیقی و حقوقی و مجازی غیر ایرانی تا همین الانش مشکل نداشتم اصلا....گل بی خار لابد که خداست ولی گیر من همیشه بی خار افتاده از آدم غیرهمزبان. تکلیفش با همه و با خودش روشن بوده و هیچ چیزی بهتر از روشن بودن تکلیف آدمها با هم نیست.
این همه پیچیدگی رفتاری ریشه اش کجاست؟ این همه تعارف بدون پشتوانه؟ این همه عشق و بوسه و ستاره و ناز و نوازش که تویش خالی است و پیچیده میشود توی کلمات و خوراک مجازستان فارسی است؟ این حجم از تمایل به یک طور دیگری بودن؟ اینها از کجا می آید ؟  از جنگ؟ از خاک؟ از تحریم؟ از شرق ؟ گیجم ... دیگر حتی در محیط سایبر هم در برخورد با آدمهای وطنم گیجم ...
اینها را که نوشتم از منظر یک خواننده قضاوت کننده منصف یا غیرمنصف؛ دیدم از کجا معلوم که ناهنجاری از من نباشد اصلا؟ این غایت میل من به رک و روراست بودگی و شفاف بودن و خود خود خود واقعی بودن که خودش بسیار مغایرت دارد با تعریف زندگی مجازی و شخصیت مجازی؛ خودش یک جور وسواس است اصلا... وسواسی ام من که حتی دونقطه ستاره هم برایم باید معنی واقعی داشته باشد انگار که مثلا کیبرد کم می آورد اگر زیادی خرجشان کنم . ایراد لابد از فرستنده بود و هست ... فرستنده ... یک وسواسی گیج به تنگ آمده

3 comments:

عتیق said...

فکر کنم که از شرقی بودن و از فارسی زبان بودن میاد. یک زمانی یه جا شنیدم که اینکه توی فارسی ضمیر های مذکر و مونث با هم فرق ندارن ریشه اش اینه که این زبان نمی خواد همه داستان رو تعریف کنه و می خواد ابهام به جا بذاره. پیچیدگی های ما از زبان و فرهنگمون اومده و فکر می کنم اینکه شما الان می تونی اینقدر شفاف خودت رو و رفتارهات رو و آدمهای دیگه رو ببینی به خاطر اینه که با چند تا زبان دیگه و فرهنگ دیگه هم آشنا شدی.

unsterblich said...

سارا
میدونم میدونی اسم وبلاگم لکاته ست
نمیدونم چرا دلم گرفت که اسمش رو درین حال بد احوالی که دوست نداری نسبت دادی. خب یه کلمه دیگه میجستی مادر
وبلاگ ننر لوسی دارم
المیرا

Tashi said...

همینه! آفرین به اون تیکه ای که نوشته بودی راجع به دروغ های مجازی، بوس و قلب و ستاره و عزیزم و قربونت برم و خانومی و کوفت و زهرمار
آدما همه فیک شدن و بدی این فضای مجازی اینه که اونها رو دچار توهم میکنه از هم و از خودشون و این باعث میشه تو زندگی واقعی هم تِرررر بزنن!