8/13/2013

مرا که یارای حرف "نزدن" نیست

صدای داد زدن مادربزرگم را از وقتی یادم می آید تا روزی که برای همیشه خوابید و ندیدمش دیگر، شاید دو بار شنیده باشم. یک بارش یادم هست، یک بار دیگر را برای احتیاط نوشتم و واقعا یادم نیست.
در سکوت کار می کرد و باغچه آب می داد و عطر غذا بلند می کرد. و سالها می گذشت و ساکت تر می شد. این سال آخر که در هفته شاید چند کلمه گفته بود و شاید همان را هم نگفته بود و خیره شده بود به یک جایی. 
از وقتهای چالاکی و میان سالی اش، همیشه که یک جور خاصی سرسنگین و ساکت بود. به جز وقتهایی که روی دور خندیدن و خنداندن می افتاد و داوطلبانه سکوت را می شکست، یا وقتی که به قول خوش در غیاب کسی "چاپ چاپ" حرف می زد ولی در واقع حتی غیبت کردنش آرام بود و خیلی مقطع و بریده بریده. در همه حال خاطرم هست که نامهربان یا بی انصاف نبود حتی وقت  چاپ چاپ ش!
زیاد عادت به بوسیدن و بغل کردن نداشت. سودایی نبود در بروز هیچ حسی هرچند که به شدت نازکدل و حساس بود. این عمق تضاد دو رفتار است که خیلی طبیعی می توانست کنار هم داشته باشدشان. حتی زیاد اهل قربان صدقه رفتن نبود. اگر پایش می افتاد و رک می پرسیدی؛ اصلا نمی گذاشت بفهمی که فرزندانش را دوست دارد یا ندارد یا کدام را چه جوری. گفته بودند که در یک سرماخوردگی سختم، از هول پابرهنه و شبانه همراه مادرم مرا بغل زده و رفته دکتر. اما هرگز به من نگفت که چقدر عاشقم است یا نیست. به جایش می گفت من مغز بادام شیرینم نزدش. مادرم اصل بادام؛ بادام اصل است.
حسود قشنگی هم می شد و بروز نمی داد.  پدربزرگم اگر می نشست پای ماهواره و رقص دخترها را نگاه می کرد، اگر از زیبایی یک زنی زیادی تعریف می کرد، اگر از سوابق عیاشی اش حرف می زد یا شرح خوشگذرانی های جوانی میداد، به وضوح حسادت مادربزرگم را بر می انگیخت. اما تنها کاری که می کرد این بود که زیر لبی یک ناسزای ملسی می گفت و صحنه را ترک می کرد به سوی اتاقش که جدا بود از همه. از خیلی سالها تا آخرین روز عمرش شریک نشد فضای خوابیدنش را.
خیلی بلند نمی گریست. خیلی بلند حرف نمی زد. خیلی بلند نمیخندید. در خانه پدربزرگم.
پدربزرگم سرباز رضاخان بود. سرباز رضا خان ندیده اید. فراتر از تصور است فرهنگ معاشرتش. می بایست دقیق بود. به ساعت و دقیقه اهمیت داد. پنج دقیق دیرتر می تواند یک فاجعه باشد. نظم باید خودش منظم باشد! سروقت و سرجا و سربزنگاه. حرف باید سنجیده باشد. رفتار باید معقول باشد. هر شیء تعریف خودش را دارد. هر انسانی جایگاه خودش را. پس جلوی یک کهنه سرباز ارتش رضا شاه، می بایست خیلی وقتها سکوت کرد. برای آنچه مادربزرگم ارائه میکرد اما، می توانم بگویم که یک جور سکوت غمناک.  طی سالها این را خوب یاد گرفته بود. گاهی هم  می گفت " یارَستن حرف نتنَم من" ... یعنی مرا یارای حرف زدن نیست... و این جمله کوچک  یک کتاب بزرگ حرف تویش هست. 
 اما همچنان میل به قلمرو ساختن داشت. میل به تک بودن. میل به مقایسه نشدن. میل به اینکه مردش هر چه هم دور و زمخت و سخت، از زن همسایه خیلی تعریف نکند. میل داشت به اینکه دخترهای توی تلویزیون، آنجور لباس نپوشند که پدربزرگم زیرلبی بخندد... میل داشت که تنها سکوت کننده آن خانه بوده و باشد. نمی دانم دقیقا دارم از چه حرف می زنم. دلم می خواست تصویر کنم آن کیفیتی که زنانه بودنش را پررنگ تر می کرد در نظرم. مثل کمر باریکش توی عکسها. مثل سرینهای بسیار خوشتراش و منحنی اش که زمان زایلشان کرده بود وقتی ما جوان می شدیم. هر چه در این باب بگویم لوث می شود. چون من خیلی می توانم حسش کنم و تجربه اش کنم. این حس قلمرو ساختن و تک خرامیدن و حسود شدن را کامل و تمام میراث من شد. 
آدمی نیستم که کسی شرح زنهای گذشته و تاریخچه زندگی اش بی من را ، با من شریک شود و حال وصف العیش نصف العیش اش را ببرد. کول و بیخیال و منطقی و مدرن نیستم در چنین مواقعی. بخش عاطفی زندگی ام را حتی برای لحظه ای نمی توانم با کسی دیگر شریک شوم. صفر و یک مطلقم در این موضوع  وگرنه حسود می شوم و بد می شوم و ترک می کنم صحنه را. نمی روم به اتاقم. کلا می روم از همه جا. طبعا هم  بازی نمی کنم با این آتش. و البته که مجبورم این خصلتم را آگاهانه کنترل  کنم که گریبانم را نگیرد و خفه ام نکند و طرف مقابلم را حذف نکند از من. گاهی می بازم. گاهی می برم. و صادقانه از قبل به معاشرم در این باب اخطار می دهم. تنها کارهایی که از دستم بر می آید همینهاست. با علم بر اینکه دیگر زمان رضا خان نیست. می شود حرف زد و خواسته و مطالبه داشت و همزمان غذا پخت و به باغچه رسید.
از آن سرسنگینی و صدای آرام و کلمات مقطع و سکوت اما؛ هیچ به ارث نبردم. شلوغم و سر به هوا و گیج. گاهی رام، گاهی وحشی. گاهی هار، گاهی اهلی. شدیدم.آدم شدید سودایی سرکشی هستم.  پای عواطف که می آید وسط، می بینم که هیچ بویی از آنهمه وقار طبیعی و ذاتی نبردم. چرایش را هم نمی دانم.
گاهی آدم از دست ژنهایش لجش می گیرد


No comments: