3/04/2013

بهار اومد، برفا رو نقطه چین کرد

از این دنیا چیزهای اندکی را دوست دارم. همانقدر که انسانهای اندکی را که البته این ''اندک'',  شامل بچه ها نمیشود. بچه ها را دوست دارم. همانجور که گلها را. و موسیقی را. و رنگ ها و آسمان را. فله . بی مرز...
از آن اندک چیزها که هنوز دوست دارم، خریدن هدیه برای آدمهای عزیز، وجد تر و تازه مانده ای دارد. یعنی این وجد را از خیلی سال پیش داشتم، الان هم به همان کیفیت دارم. در عمرم، وقتهائی بود که تنها بودم. یا تنها و دلشکسته بودم. یا جیبم خیلی خالی بود. یا همه اینها با هم!  اما همان وقتها هم باز بهار را میشد با چند کاغذ دستنویس که گلهای کوچکی به کنارشان می چسباندم هدیه بدهم به آنها که دلم به خوشیشان خوش بود. یا که بروم هر سفری به هر دلیل خوب، بد،زشت... اما شکلات یا مجموعه موسیقی بخرم برای هر که عزیز بود. عطر بخرم برای خاص ترها. به رنگ ها و سایه ها روی پوست کسی فکر کنم و معادله حل کنم که چی به کی بیشتر می آید.بهترین حالت ممکن  را بخرم.  بر عکس کودکیهایم که حسودی میکردم به هر که میخواستم بهش کادوی تولد بدهم و حتا شرط  میکردم که باید یکی لنگه همان کادو را برای من بخرند وگرنه به بچه صاحب تولد هیچی تحویل نمیدهم! الان توان این را دارم که هر چه توی خورجینم هست را هدیه  کنم. هرگز خیلی ثروتمند نبودم و حیف. چون میل این را در خودم میبینم که ''ویلا یا یک کاخ زیبا!'' کادو بدهم نه یک ''چی چی'' بیخودی که ''گندش در بیاید'' ... کاش کائنات نیت مرا ببیند و پولدار بشوم. جدی.
این روزها، به خریدن خرده ریزهای رنگی برای آدمهای عزیز میگذرد و من توی دلم بهار است

1 comment:

Nasim Zand said...

چه قدر خوبه که تو هنوز می نویسی و خوب مینویسی.