2/14/2013

از گوگوش بپرسم : چی به سرت اومده که بی دلیل و با دلیل گریه می کنی؟ یا روز عشق مبارک

یک آدم را در نظر بگیرید که اولها و دومهای زندگیش به شکل خیلی خاص و فعالی، حس هایش را بروز نمیداده.  یا تمایل نداشته به ابراز یا لزومی نمی دیده که نشان بدهد خودش را از دلتنگ، غمگین، شاد، شرمگین ...
این آدم در پنج سالگی معنی وداع را با پوست و خون فهمید در شبی که پسر عمه نوجوان و بسیار محبوبش از ایران میرفت. پس او با بدن لاغر پنج ساله اش از کنار آدمها گذشت، به تاریکی سالن بزرگ و خنک خانه پناه برد و در سکوت مثل  یک زن سی ساله گریست. از این گریستن کسی چیزی ندانسته تا همین الان. حتا خود همان پسر عمه که روزگار و جغرافیا، موجود دیگری از او ساخت در سالهای بعد .
این آدم در  تابستانهای هفت سالگی اش در شمال با صدای اذان موذن زاده، میرفت توی دل چوبی جالباسی  دیواری و دلتنگ آن چیزی میشد که در اوایل بیست و پنج  سالگی فهمید اسمش نوستالژی است برای کسی که از خانه دور است.
این آدم همه شبهای پاییز هشت و نه سالگی دلتنگ سقف شیروانی خانه مادر بزرگش بود و چشمهایش در تاریکی  تر میشد...شاید مادربزرگ هرگز این را ندانست. این آدم نیم روزهای کش دار بعد از مدرسه، را در اتاق خواب مادر به بوییدن عطر لباسهایش  میگذراند و هرگز زبانش نچرخید که از آن ساعتها حرفی به میان آورد. کسی از ساعت های چهار بعد از ظهر او خبری ندارد تا همین الان.
خیلی بعدتر، این آدم سالها میرفت فرودگاه و وقتی بر میگشت، کسی دیگر بود. و سپس روزها سکوت میکرد چون به نظرش سکوت امن ترین فضاها را ایجاد میکرد.
در همه آن وقتها یک چیزی بود آنجا که غرور نبود، یک جور خجالت یا شرم ... یا ملغمه ای از همه اینها. دلش میترکید اما زبانش نمیچرخید که بگوید : دوستت دارم، دلتنگم، خرابم، غمگین و تلخم، از ته دل شادم ...
زمان آدم را صیقل میدهد. نازک میکند. تیزی های لبه روح آدم را سمباده میزند. زمان باعث می شود که یک آدم از خیلی مواضعش عدول کند و حتا چرایی مواضع اش را زیر سوال ببرد. زمان آدم را در هم میشکند، خرد میکند، و یک موجود نو بنا میکند هر چند سال یک بار...ذره ذره ...آرام آرام
الان، اینجا یک آدمی نشسته که خیلی راحت جلوی شما گریه  میکند بی ترس. بی شرم. میتواند به شما بگوید که چقدر دلش برایتان تنگ شده یا چقدر توی کجای دلش جایتان داده. این آدم نازک شده و با این نازکی اش راحت کنار آمده. بغض اگر دارد، میگوید دارم. عشق اگر دارد، لای پستو قایمش نمیکند. ما را از آسیب دیدن گریزی نیست. این آدم باور دارد که باید گفت جوری که شنیده بشود. جوری که حسرتش به دل نماند. جوری که افسوس ناگفته ها و ناشنیده ها بند نسازند به پایش چون هیچ بندی  ارزشش را ندارد.
این آدم امروز بدون احساس ابتذال و قهقرا و زرد شدگی و امپریالیزم فرهنگی، حتا در اتاق تکنیسین خوشخلق و میانسالشان را باز کرد، سرش را برد توی اتاق  و به بانگ بلند گفت : ولنتاین مبارک

No comments: