6/23/2012

نتوانست کشید

یک روزهایی؛ مسلّما یک روزهای خیلی تیره ای، مادرم مادربزرگم را که نه ... سایه مادربزرگم را خوراک میدهد و می شوید و خشک می کند ... کارهایی که هر موجود زنده ای که سایه و نبات نیست از پسشان بر می آید. مادربزرگم را که نیمی سایه و نیمی نبات ؛ مادربزرگم را گاهی توی خواب می بینم که گریه می کند . که کوچک تر می شود ... و می میرد .... بیرون خواب من، مادرم برایش مادری می کند و بعد دستهایش را میشوید و جلوی دهان خودش را می گیرد و می رود توی حیاط پشتی و زار می زند بی صدای بی صدا ... هر بار دیگر که پدرش را هم می شوید زار می زند ... و هر بار که مادرش را می شوید زار می زند

من یک روزی به خودم آمدم و دیدم که واقعا تصویری از خدا ندارم ... متاسفم برای جفتمان ... روزگاری انسان معتقد و مومن بودم .خیلی سالهای پیش بود. سالهای معصومیت ... فکر می کردم یکی هست و دریافته که من هستم ... گذشت و جوری گذشت که تصویری دیگر وجود ندارد آن بیرون و این درون منی که فکر می کنم ما آدمها به شدت تنهاییم ... شاید به خاطر جبر و ترس تنهایی است که عاشق می شویم. که پذیرا می شویم . که قبول می کنیم .که ازدواج می کنیم . که بچه دار می شویم ...شاید دایم می خواهیم یک کسی یک جایی باشد برای ما ... یک کسی که در هر شکل؛ هر شکلی از عشق و پیوند و زایش، از ما جدا می شود به هر حال و به هر سرنوشت

مادرم برای مادرش مادری می کند و می گرید ... من در هیچ کجای این دنیا معبدی نمی بینم که شکایت این تصویر را و غمگینانه بودنش و تلخ بودنش را ببرم آنجا و گریه اش کنم و جواب بگیرم ... چنین تصویری یعنی که عدل چندانی به آن صورتی که به ما یاد داده بودند وجود نداشت. چنین تصویری یعنی قرار نیست کسی آن بیرون و آن بالا دایم مراقب حال و دل و چشمهای ما باشد... چنین تصویری یعنی آن "بار" برای همه سنگین بود ... ولی ما انسان به دنیا آمدیم و از سنگینی اش گریستیم با اولین نفس

3 comments:

بوی کاج said...

من قوای نوشتن ِ ایده ام را پای نوشته ها ندارم نوامبر عزیز. ولی بعضی چیزها هست که دست می گذارند روی حرف های ناگفته ی خود ِ خود ِ آدم. یادآوری روزهایی که از خشم دندان ها را به هم می چسبانید و به عدل دست نایافته ای فکر می کرد که هیچ زیبایی ای هم پشت اش نبود و نیست. دوست ِ من.. این که گفتی معبدی نمی بینی..در هیچ کجای این دنیا، آن قدر به فکرم نزدیک بود که به همان سبکی که وقتی دوستانم ناراحت اند، دستم را می گذارم روی شانه شان.. برایت بنویسم: دستم روی شانه ی تو... من بلد نیستم در بلاگر پیام ِ خصوصی بگذارم. پس از خواندن بسوزانید...

S* said...

داشتم امروز می خوندمت . ممنون که نوشتی . چرا بسوزونم ؟ دستم روی دستت که روی شونه امه

مانی said...

غم جزئی از زندگیست. متأسفانه یا خوشبختانه...؟