6/21/2012

دم غروب ساکت می شد مادربزرگ. می گفت پنجره ها را باز بگذار ...* ایاز می آید


می دانم آنجایی که هنوز خانه من است؛ آنجایی که هر کجای این دنیا باشم هنوز خانه من است، غم نان بیداد می کند ... می دانم. در جایی که غم نان و نفس هست، حرف زدن از عطر خاک وقت غروب تابستان و دَم مغازله پرنده های سینه سرخ بی معنی است ... می خواستم از عطر بهار نارنج بنویسم ... از شکوه عطر بهار نارنج در غروبهای عجیب تابستان. آن وقتی که گریبان هوا بی خبر باز میشود و یک شمیم خنک غریبی می ریزد توی اتاق ... رویم نشد ... نوشتن از بهار نارنج و بارور شدن نفس های شبانه و رنگهای تابستانی بماند برای روزی که توی خانه ام رنگ و موسیقی و عشق آزاد باشد و نان روی سفره همه ... باشد تا به وقتش ... اگر مجالم داد


نسیم سبک و خنک ابتدای غروب . به گویش گیلکی*

1 comment:

Anonymous said...

نوشتن از بهار نارنج و بارور شدن نفس های شبانه و رنگهای تابستانی
...
این ایاز - عیاض؟ - داستانی داشت در کودکی من. برف بازی فردای متوقف شدن برف و غروب باریدنش ممنوع بود. ایاز بود و سرمای استخوان سوزش

ممنون از یادآوری هات

سولاپلویی
solitude.blogsky.com