5/27/2012

از زوال ...از ملال زوال

امروز زیر آفتاب شروع تابستان می رفتم و پوستم قهوه ای می شد و موهایم بوی شامپوهای پ.گ می داد. زن از کنارم گذشت و من به چشمهای خاکستری اش نگاه می کردم . موهایش سپید و بلوزش سپید و سبدش سپید. صورتش مثل کویر نم خورده تشنه آب ، ترَک ترَک و سالمند ...بسیار سالمند ...به نظرم آمد مثلا پنجاه سال پیش، این موجود کوچک خم نازک چقدر می بایست زیبا بوده باشد. چقدر دلها می توانسته برده باشد. این موجود خشک و آسیب پذیر که روزی سمبل زمین و زایش و زندگی بوده لابد ... و به خودم فکر کردم به سالی که زن جوانی از کنارم بگذرد و من مو سپید و بلوز سپید و سبد سپید، برایش نماد عمر و سالمندی و خستگی باشم ... تصویرم را دوست نداشتم از همین حالا ...مثل همیشه

من همیشه می شنوم که زنها دلشان برای اولین روز دبیرستانشان تنگ می شود. برای اولین نگاهی که روی پوستشان لغزید. برای اولین قهقهه بلندی که توی خیابان سر دادند و حس کردند که بزرگ شده اند . برای روز دیپلم گرفتنشان . دانشگاه قبول شدنشان. اولین حقوقشان. می دانم که چقدر دلشان برای هیجان اولین آشناییشان با یک مرد تنگ میشود. برای اولین باری که برایشان هدیه خریده اند . برای اولین باری که کسی عاشقشان شده ، برای اولین سفر دوتایی. و برای اولین باری که نیمهوش و عرق کرده یک نوزاد سرخ را آوردند و گذاشتند توی آغوششان . برای حمام کردنش ، خنداندش ، غذا دادنش. دلشان تنگ میشود برای اولین جشن عروسی ای که بعد از زایمانشان شرکت کردند و تازه رژیم گرفته بودند و تازه مادر بودند و تازه جوان بودند و تازه بود همه زندگی . دلشان تنگ میشود برای روزگاری که یک شلوار جین خیلی تنگ می پوشیدند و توی آینه به خودشان می گفتند توییگی غلط کرد. برای اول مهر ماهی که دیدند اوه ، نوزاد سرخشان دارد میرود آب بابا بخواند! برای روزی که ... برای شبی که ... برای روزی که ... برای شبی که ...

من اما فکر می کنم زنها دلشان فقط برای این اتفاقات تنگ نمیشود .به نظرم بیشتر دلشان برای خودشان ِ داخل آن اتفاقات است که تنگ می شود. خودی که روی همه اوجها ایستاده بوده از فرط نیرو و زیبایی ... از فرط جوانی ...و آخ که من چقدر بیایم بنویسم ز ساختار گند این دنیا ... چقدر بیایم و گله کنم از فروغی که لای روزهای تقویم یواش یواش ته می نشیند ... حیف نیست؟ چرا اینجور درستش کرده؟ چه فکر می کرده ؟ چه فکری نمی کرده ؟ دلش برای آن همه زیبایی های هدر رفته نمی سوزد؟ دل دارد؟ ندارد؟ چند بار بپرسم و بگذرم بی جواب ... بی جواب

1 comment:

Anonymous said...

دقیقن این تصوریست که من هم - به عنوان یک مرد - از خود دارم و از آن بیزارم. تصور پیر شدن و بی خاصیت شدن. قبول دارم که چنین تصوری برای زنان به مراتب سخت تر است چرا بیشترین بروز زوال از ظاهر است و زنان همیشه ظاهر - و البته باطن - جذاب تری از مردان دارند. اما به گمانم انچه دوره پیری و زوال را تحمل پذیرتر کند همان تخیل و تصور اولین ها باشد. به گمانم البته
سولاپلویی
solitude.blogsky.com