3/01/2012

بار دیگر ، شهری که هنوز دوست می دارم

آقا شاهین کرمانی است و تپل است و من حتم دارم که وبلاگ نمی خواند و این اصلا مهم نیست. آقا شاهین تنها شیرینی فروشی درست درمان ایرانی شهر را دارد و آنقدر با معرفت و دوست داشتنی است که من این پست را در غیابش به حضورش تقدیم می کنم. امروز باز هم من رفتم تا بهترین کادویی را که می توانم به یک آدم غیر ایرانی بدهم ، تهیه کنم. و این کادو همانا شیرینی های آقا شاهین است . نه اینکه شیرینی فروشی اش من را می برد به عصرهای پنجشنبه وقتی در را باز می کردم و یک جعبه هیجانی توی دستهای مهربان آدم های خانه مان بود. نه اینکه من را یاد ساعتهای نسکافه نوشی مان بیندازد در غروبهای دلگیر که رنگ می باخت وسط حرافی های من . نه اینکه یاد عیدهایی بیفتم که بوی شیرینی نخودچی که خودم می پختم قاطی تمیزی کریستالهای براق می شد. نه اینکه یک نگاه انداختم به پیشخوان و یکهو برگشتم خانه مان ... خانه خودمان ... نه . اینها دلیلش نیست . شیرینی آقا شاهین یک کادوی تازه و باب هر ذائقه است . آنقدر جور وا جور می پزد و می سازد که از اکولوژیک خورها و حساس به گلوتن ها تا شکر دوست ندارها و قند طبیعی مصرف کن ها هم بی نصیب از در بیرون نمی روند . مغازه اش خیلی هم کوچک است . اما از آن کوچک هایی است که بهش نمی گوییم کوچک . می گوییم "نقلی" ... همه جور مشتری هم دارد . امروز یک مادر پسر کله زرد آمدند و مادر هر چه خواست شیرینی دانمارکی ایرانی!!! را بخرد برای بچه که من مطمئنم خودش گلویش گیر کرده بود پیشش ، پسرک زیر بار نرفت و دلش کاپ کیک خواست با دونات ! و خب آقا شاهین طبعا تازه اش را داشت هرچند به خانمه گفت این دانمارکی ها چیز دیگری هستند ... و من با او موافق بودم .

به هر حال من امروز رفتم پیش آقا شاهین تا آخرین هدیه را برای آدمی بخرم که مهمترین کمک زندگی ام را به من کرده توی دانشگاهم . روزی که ویزا نداشتم و پول نداشتم و کار نداشتم و فقط یک بغض خشک بزرگ توی گلویم داشتم . توی چشمهایم نگاه کرده بود از پشت عینک ته استکانی اش و گفته بود گور پدر اداره مهاجرت ؛ کشوری که احمق است قانونهایش هم احمق است و مردم را می اندازد توی دردسر ... و مرا دوباره برای درسی که گذرانده بودم ثبت نام کرد تا بتوانم باهاش هشت ماه ویزایم را تمدید کنم ... اگر او نبود من الان پشت این لپ تاپ نمی نوشتم از طعم شیرینی های تازه .... بعد من این دم آخر که باید اسباب و اساسم را جمع کنم و بروم دنبال باقی زندگی ام باید باید که از آن آدم تشکر کنم با بهترین پیشنهاد ایرانی شهر . پشت پیشخوان آقا شاهین . پس کوبیدم رفتم آن سر دنیا و بعد توی بوی وانیل و پودر پسته و نارگیل و نان برنجی های ترد غوطه خوردم و حاصلش یک جعبه شد از انواع هر آنچه توی عید دوست داریم . بعدش یک قلب سبز روی جعبه کشید . گفت بنویسم نوش جان ؟ گفتم فارسی بلد نیست . گفت جور دیگرش را می نویسم ... و نوشت نوش جان به جور دیگر . بعد هر بار که چیزی را می چید توی جعبه یک نمونه تازه اش را هم می داد من تست کنم . موقعی که باقلوای کنجدی را تعارفم کرد گفت نه نگو. خانمها شیرینی خیلی دوست دارند. موقع رفتن دوباره صدایم کرد . یک بسته بزرگ از خوشمزه ترین نان خانگی دنیا گذاشت توی یک کیسه جدا . گفت این را باید ببری . نان سبوس دار قهوه ای با کشمش

این شهر ، شهر مهربانی بود با من ... من این شهر را بگذارم بروم، باشد ... اما آقا شاهین تپل مو سفیدش را چه کنم با خوشمزه ترین نانهای دنیا؟

2 comments:

زنبق دره said...

عزيزم
من برات خوشحالم
از ته دلم خوشحالم
براي همه كارهايي كه كردي و همه رنجي كه كشيدي و همه مزدي كه گرفتي
براي همه اون تغييري كه تونستي در زندگيت ايجادكني و براي همه آدمهاي مهرباني كه باهاشون آشنا شدي و قدر مهربانيشون رو دونستي
من براي مامانت و همينطور براي پدرت هم خوشحالم
و خوشحالم كه آدمي به اين مهرباني پيدا شد كه اين ترس و لرز رو از تو دور كرد و بهت احساس آرامش داد و خوشحالم كه آقا شاهيني هست كه بشه با شيرينيهاش محبت اين آدم رو جبران كرد
اميدوارم در شهر جديد هم يك دو جين از اين مهرباني ها نصيبت بشه

S* said...

بوس به گونه مهربونت