12/26/2011

وقتی می گویم حوصله قرکمر بسیار غلیظ جناب روزگار را ندارم، ندارم.

آدم نمی تواند خودش را به هستی و وقایع و آدمها توصیه کند . آدم فقط می تواند خودش را برای این همه توصیف کند :

من یک پنج ساله قرمز پوش بودم در پارک سایه . پدرم خم می شد تا دستهایمان به هم برسد . داشت قایم باشک یادم می داد. من یاد می گرفتم که چشم بگذارم. اولین قانون بزرگ شدن : ندیدن دیدنی ها. چند بار گذاشت پیدایش کنم. با پاهای کوچکم می دویدم دور درختهای بسیار بسیار غول پیکر در نظر یک جفت چشم گرد پنج ساله. می دویدیم و خوش می گذشت. بعدش باز نوبت "صورت رو به درخت، چشمها بسته " شد. وقتی اعداد قاطی را غلط و درست بلند بلند خواندم و برگشتم ، پدرم جایی نبود که بشود ببینمش . گشتم . گشتم. دور خودم و درختها. به پاهای آدمها نگاه می کردم که رد می شوند. نبود نزدیک من. می دانستم که هست یک جایی، اما نمی دیدمش. می دانستم که باید باشد یک جایی، اما نمی دیدمش. به زمان خودم خیلی خیلی طول کشید. نبود. الان به نظرم می خواسته خلاقیت مرا و حس کنجکاوی و ماجراجویی مرا آزمایش کند و بگذارد با صرف زمان بیشتری برای یافتنش، بیشتر به خودم مسلط و وابسته باشم. توی تن پنج ساله ام اما جور دیگری حس می کردم . حس می کردم که این نبودنش برای آن روز پارک و بازی خیلی زیاده روی است دیگر. توی تن پنج ساله ام حس می کردم که گشتن و پیدا کردنش باید خیلی ساده تر از اینها باشد و لزومی به حل کردن یک معمای خیلی سخت نیست و اصلا چرا؟ مگر قرار نبود که فقط بازی کنیم و بخندیم ؟ خوب یادم هست که یک کمی گریه کردم . دیدم که پشت یک درختی در مسافت خیلی دورتری جوری ایستاده که دیده شود. دیدم که انتظار دارد دیده شود و من بدوم وباز بروم پایش را بگیرم و بگویم " پیدات کردم ، تو گرگی" . ولی نکردم . وقتی سر آخر دیدمش در آن دورها، سراغش نرفتم . رویم را برگرداندم و راه افتادم . دوید و دوید و آمد کنارم و بغلم کرد و دیگر یادم نیست چه کردیم و کجا رفتیم . خیلی بعدها تعریف کرد برایم که آن روز توی پارک گریه کردن مرا دیده و دلش بسیار به درد آمده ولی هرگز درک نکرده که وقتی هم که خودش را گذاشته جلوی چشم من ، من ندیدمش !؟ . من به او نگفتم که اتفاقا دیده بودمش ولی نتوانسته بودم با زبان پنج ساله ام حسم را توضیح بدهم که دلیلی برای آن سختگیری هنگام یک بازی ساده ندیدم و برای همین رهایش کردم .

الان ، امروز ، آنقدر زندگی کردم و گشته ام و آدم دیده ام که بتوانم راحت از خودم حرف بزنم. سالهای زیادی از آن روز می گذرد. اتفاقات زیادی به من وارد شده و من سبب اتفاقات زیادی شده ام. اما یک چیزی در من تغییر نکرده. وقتی یک روزگاری، یک اتفاقی، یک آدمی، یک حادثه ای، یک هر چیزی ! بیش از حد لزوم پایش را روی گلوی حس و تحملم فشار بدهد، من رهایش می کنم. فکر می کنم که از همان لحظه دنیا آمدنمان، کلنجار رفتن زندگی با ما و ما با زندگی آغاز شده . من معتقدم زمانی که بخواهیم به معنی دقیق کلمه استراحت کنیم همان گاهِ مردن است . اینها به کنار، اما می بینم وقتی این همه زیر و زیر و کوه و دره و گره و چاله جلوی پای زندگی نقش شده که لازم است یک جوری حل بشوند و تحمل بشوند و رفع بشوند؛ دیگر پیچ و واپیچ زیادی را تاب آوردن یک توان مضاعفی می خواهد که من در صحت صرف کردنش شک بسیاری دارم . انتظاری نمی شود داشت. وقتی یک موجودی در پنج سالگی اش حال و حوصله ادا و اصول درآوردن در بازی قایم باشک را نداشته باشد، در بزرگسالی اش حال ادا و اصول بی معنی دنیا را ندارد خب . به نظر این آدم، خطوط هر چه صاف تر بهتر. به نظر این آدم، واقعا لازم نیست هر چاله ای که می بینیم ، بودن پایمان را تویش امتحان کنیم.

2 comments:

Rahil said...

AAAli!
jana sokhan az zabane ma...
az hame shadidtar haale gher o ghamishe adama ro nadaram.. khoda ro shokr 9 milliard azash mojoode!

آتی said...

سارا...می دونم که چقدرراست ودرست نوشتی.من ازهمه آدمهائی که اینجارو می خونن بهترمی دونم به گمانم....همین جوربمون همیشه...این چیزیه که ازت می خوام.