11/07/2011

* بهار، خنده زد و ارغوان شکفت ...در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر

روزهایی است که چندان خوش نمی گذرد و من سخت منتظرم که تمام بشوند . از نداشتن گودر هم مهم تر است . می خواهم بگویم که چقدر سخت . یک دایره سختی است که هی تکرار می شود و من منتظرم این دنبال دم خود دویدنم تمام شود و بیفتم روی یک خطی . زندگی ام اینجوری است الان که مثلا یک چیز خوب می شنوم و بعد دوباره یک چیز بد میاید تنگش و حالم می خورد به یک ضد حال عظیم . بعد دوباره یک چیز خوب می شنوم و دوباره اما نقض می شود و دوباره ضد حال اعظم میاید روی سفره ام . بعد دوباره اما همینجور نمی ماند و خوب میشود ( اینجا دیگر "و" یا "،" نگذاشتم چون فعلا یک چیزی شنیده ام که خوب است و شاید بشود که بشود ) . در چنین حالتی به سر می برم و هی نگاه می کنم ...هی نگاه می کنم ... هی نگاه می کنم ...

پای نوت دوستم نوشتم : من هر وقت که ببینم اوضاع خیلی خراب است می زنم کانال دلقک بازی . بعد نشستم کمی به این جمله خودم نگاه کردم و دیدم چه درست ... چه عجیب ... . هر بار که خیلی خیلی اوضاع خراب می شده من خیلی ناآگاه و بی قصد و طبیعی ، تلاش کرده ام که هی بخندم . هی پرت بگویم و دور و بریهایم بخندند . خنده بر هر درد بی درمان دوا نیست ! باور بفرمایید . ولی خب ، بودنش به از نبودش است خاصه در پاییز !!!*

آرزوهایم ساده اند . خیلی سال است . دیده ام که بهتر است همان چیزی که هست را آرزو کنم اصلا . اینجوری خیلی خیالم راحت تر است . دیگر نمی خواهم برسم به شهر پشت دریاها ... دیدم که بابا جان ، خیلی پارو زدم من ...خیلی . این خیلی که یعنی بیشترین اوقات عمری که میشد راحت یک گوشه لم بدهم و اندی گوش کنم و آدامس بجوم و چیز خاصی بلد نباشم ، آدم خاصی نباشم و آرزوی خاصی نداشته باشم . که به جایش هی پارو زدم . هی پارو زدم . تنبل نبودم من . عجیب می خواستم بروم به فردا برسم با گذر از یک سپیده طوسی سرد ... . بعد می بینم که گاهی می رسم به یک جایی که دلم می خواهد روبروی دنیا بایستم و بگویم : ببین منو ، جون مادرت دیگه ول کن یقه ما رو ... بکش از ما .... ببین منو ...تو رو قرآآآن .... . یعنی همینجوری بگویم ها . روبروی دنیا . بدبختانه من اصلا نمی دانم روبروی دنیا کدام طرف است ؟ و این جمله طلایی را کی می توانم با آن جور لحنی که توی سرم تکرار می شود بگویم بگویم توی صورتی که نمی دانم کدام طرفی است و کی رو به من است ؟ هوم ... اینست که حتی بی خیال این ،....مهمترینش این است که دوست دارم یک روزی این قایق کوچک را بخوابانم کنار یک ساحل امن بی طوفان بی دغدغه بی دلهره ای .یک جایی که بلاخره جای من است . امن من است و امان من است .... یک جای آرامی و یک صندلی و چتری که بشود پایه اش را محکم بکوبی توی زمین . سفت . همین .

* بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار - شاملو

No comments: