10/19/2011

* اون همه تنها شدن و شکستن ، منو دیگه از هر چی عشق نترسوند ...

بیش از نیم قرن پیش ، اواخر تابستان ، مرد خیلی جوان و خیلی بی تجربه و خیلی شهرستانی ای ، با چشمهای روشن و پالتویی!! که دو شماره برایش بزرگ بود ، بالاخره بعد از یک ماه سفر ، رسید آمریکا . تنها امیدش این بود که دوستش بیاید دنبالش . در یک هتل ارزان اتاق گرفت و منتظر دوستش ماند. دوستی که تا چندین روز یادش نیفتاده بود کسی توی یک اتاقی در یک هتلی منتظرش است که نمی تواند یک پاراگراف کامل را به انگلیسی بخواند . کسی که غذاهای توی چمدانش ته کشیده . کسی که نمی داند باید چه کند . هیچ چیز نمی داند راجع به جایی که آمده . کسی که بالاخره از زور تنها ماندن و گرسنگی ، با ترس و تردید بوی رد غذا را از پنجره هتل گرفته و رفته پایین توی یک خیابان دراز نامعلوم و با خنده دارترین لهجه دنیا ، رو به یاروی پشت دخل آت و آشغال فروشی که بعدها فست فوود نام گرفت گفت : ه لوو ، آی وانت هامبورگر. و من فکر می کنم این خیلی خیلی لحظه مهمی بوده . جوری که می شود یک تقویم شخصی با مبدا تاریخ جدید برایش سفارش داد حتی .

آن آدم ساده با آن پالتوی تیره گشادش توی تابستان، هرگز نمی دانست بعدها چقدر همه چیز ساده میشود . بعدتر چقدر همه چیز پیچیده می شود . بعدتر می رسد باز روزهایی که فکرش را هم نمی کرد / فکرش را می کرد . نمی دانست که روزی هم فرزندی خواهد داشت به اسم من . حتی الان هم نمی داند که من دارم از او می نویسم . دارم می نویسم که ما با هم خیلی فرق داریم . شکل فکر کردنمان فرق می کند . شکل حرف زدنمان فرق می کند .سرعتمان در واکنش نشان دادن به محیطمان، شکل احساسمان و درک و زمانبندی و اولویتهایمان فرق می کند . و رنگ چشمهای من شبیه اوست . و حواس پرتی من شبیه اوست . و گیجی های گاه دوست داشتنی و گاه اعصاب خورد کن من شبیه اوست . من بخشی از او را در خودم حمل می کنم . من بیشتر از التزام به خداوند کنترل کننده لحظات ، به ژنتیک قابل مشاهده ، مومنم . و من به این اعتقاد دارم که آن روزها و شبهای هتلش را ، ترسهای چند شب اولش را ، آن اولین قدمش را به سوی دنیای بیرون ، ترس گفتن اولین جمله را ، حس گرفتن اولین بسته گرم غذا را در دورترین نقطه دنیا از جایی که خانه است آن هم از غریبه ترین دستهای دنیا به ارث بردم و زندگی کردم . به ارث بردم از اویی که یک روز ، بی دلیل یا با دلیل ، زد به یک جاده ناشناس . وقتی که زبان نمی دانست ، آدمها را کمتر می شناخت . دنیا را بلد نبود . زندگی را بلد نبود و رفت که یاد بگیرد . به حاصلش کار ندارم ، مجموع توانستها و نتوانستنها و دلایل هر کدامشان ، قطورتر از یک مثنوی است حتی . آنچه که برای من مهم است این است : آدمها را کمتر می شناخت . دنیا را بلد نبود . زندگی را بلد نبود و رفت که یاد بگیرد . نیم قرن بعد ، من ، پایم را گذاشتم روی همان رد پا . و زدم به یک جاده نامعلوم . فرقش این بود : کمی زبان می دانستم . و هیچ کس را ته آن جاده نمی شناختم ، حتی یک دوست که بخواهد با من بدقولی کند . هیچ آشنایی ، هیچ دوستی ، هیچ کسی را نداشتم ، گیرم که پالتوی گشادی تنم نبود .گیرم می دانستم رستوران زیر یک هتل ارزان ، آشغال می فروشد . همین و دیگر هیچ . در سرزمین جدید ، هیچ آشنایی نداشتم . هیچ ذهنیتی نداشتم از لحظه ای که پایم آخرین پله هواپیما را ترک می کند . تنها سفرهای معدودم ختم می شد به یکی دو کشور نزدیک . آن هم تنها نبودم هیچوقت . من حتی شماره پلیس یا کمکهای ضروری یا موارد اضطراری را نمی دانستم . من هیچ چیز از مسیری که به سویش راه افتاده بودم بلد نبودم . قانونش ، راهش ، چاهش . هیچ . یک مقدار لباس داشتم و چند کتاب و سی و دی و تنها قاب عکسی که سه نفر دارند رو به دوربین نگاه می کنند و نفر سوم منم که در امن ترین جای دنیا زرد پوشیده ام. روزی رسید که چند همزبان و همکشوری پیدا کردم وبلافاصله دوستشان گرفتم و خواستم که تنهایی را با تقلب ، زودتر و راحت تر بکُشم . که همان اولهای کار از همان چند دانه دوست منباب دلگرمی تمام-صورت ،خوردم زمین . ماندم . خودم و خودم . تکرار همان روزهای پدرم . تنها ، ترسیده ، نامانوس ، شکل نگرفته ، دور از جماعت . توی یک هتل در یک خیابان ناشناس . منتظر یک منجی . چقدر خوش شانس بودم ، چقدر خوش شانس بودم ، چقدر خوب بود که منجی ای نبود ، نیامد ، وجود نداشت ، ایجاد نشد ، بهانه نشد . چقدر خوش شانس بودم که توی یک اتاق بیست متری ، تنهای تنها ماندم در یک برهه خیلی طولانی . بدون حتی یک دانه آدم . جوری که خیلی با قوام و غلیظ و جا افتاده ، شیرفهم شوم که دختر جان ، هیچ تیوپ نجاتی نیست مگر توی دستهای خودت . شنا کردن یاد بگیر ، توی هر دریایی ، با هر عمقی ، این دنیا بدجور تخم حرام است .

امروز ، هر مختصری که اسمش" زندگی من" است ، با سر خیلی خیلی افراشته می گویم ؛ هر مختصری که دور و بر من به اسم زندگی ایجاد شده ، که اسم گذاشته ام برایش و می شناسمش و تشخیصش می دهم ، مرهون آن ساعتی است که من دست شستم از منتظر کسی و نجاتی و معجزه ای ماندن . من ، آجر به آجر هر چه که هست را گذاشتم روی هم . پشت سرم خانه و آدمهای نارنجی و سرخ و اخرایی زندگیم هستند که اگر نبودند من نمی دانستم ملاط و خشت خام از کجای این دنیای کوفتی باید بجویم . باقیش را اما ، ببین ، چنگ و دندان ...چنگ و دندان . برای همین چنگ و دندان است که من مثل یک مادر هزار سال منتظر فرزند مانده ، مثل آن زن آفتابسوخته ایل که به ترفند هزار پارچه سبز و نگین نذر و چشمزخم ، اسم تک فرزندش را می گذارد "بمانی" و با همه چشمش و روحش و مادریش ماندن کودکش را می پاید ، تک تک این داشته ها را می پایم . شد سه سال و دو ماه . سه سال و دو ماه را می پایم . با سری بلند . هیچکدامتان نمی دانید چطور گذشت و من چه حالی دارم که الان اینقدر به خودم می بالم .

* دست برده در متن ترانه ایست که من را می برد به روزهای بلند خیابان ولیعصر

No comments: