10/15/2011

این همه شعر ناتمام

یه آدمایی بودن توی زندگیم که خودمو کنارشون دوست ندارم . اونی که بودم در حضور بودن اونها ، اونجوری که تجربه میکردم لحظه ها رو ، دنیا رو ؛ در معرض اون آدما ، دوست ندارم . یه آدمایی که امیدوارم هیچوقت توی زندگیمون دور و بر هم نباشیم . به هم بر نخوریم ، با هم بُر نخوریم ، هیچ جا همو نبینیم دیگه . حتی واسه یه سلام ساده . یه چشم توی چشم شدن . یه چشم توی چشم نشدن که "من تو رو ندیدم الان اصلا" . هیچ چیز در هیچ جا.

یه آدمایی هستن توی زندگیم که خودمو کنارشون بیشتر دوست دارم . اون حال و هوایی که میگیرم وقتی دور و بر هم هستیم . اون جوری که پیششون می خندم یا گریه می کنم یا چاخان می کنم و خنده ام میگیره و خودمو لو میدم . اونجور که توی چشمشاشون زل میزنم و بهشون راستشو می گم . اونجور که حس می کنم چقدر راحت و ول و بی مفصل و بی قیدم کنارشون . اونجور که حس می کنم امنم . جایگاه محکم ولی نرمی دارم در یک جای محکم و تعریف شده ای توی زندگیشون . جا دارم پیششون . اکثر این آدما هم از من دورن . جاشون دوره . جای زندگیشون . دلم می خواد یه روزی برسه که واسه هیچ کدوم ما دیر نشده باشه . دیرمون نشده باشه . کم و کسر نشده باشیم از زندگی هم . همینی که هستیم باشیم ولی یه جا باشیم . یه جای نزدیک . جایی که کافی باشه دستتو دراز کنی تا برسی به کیفیت همون آغوش بی دغدغه که دل همه آدمهای روی زمین همیشه دنباش بوده ...

No comments: