9/28/2011

آن شب ... امشب ... منم و بزم خیالم

ده سال از آن روزگاری که می شد یک دخترک سودایی بود و در یک شب جشن تولد ، بی خیال جمع روی پله های مرمری نشست و به جای رِنگ " تولدت مبارک" روحانی ، به چنین ترانه ای گوش کرد وهمراه ریتمش، ساکت و آرام به این سو و آن سو خم شد گذشته . به چنان حالی ... ساکت و آرام ... .

ده سال به گفتن آسان است .

ده سال عمر یک آدمیزاد است.

و این نوا و این صدا و این کلام هنوز ، توی همان هنوز است ... هنوز همان است . مگر قرار نیست همه چیز با زمان شکل دیگر بشود ؟ مگر همه چیز کهنه نمی شود ، نو نمی شود ؟ چرا یک چیزهایی در ما تغییر نمی کنند پس؟

No comments: