8/11/2011

برای پنج ساله ای که از مهد کودک متنفر بود

تا الان زیر این نوشته ، یک ده نفری که شاید امروز هم سن و سال من باشند گفته اند که قلب رنجیده و شانه های مستاصل آن روز را درک می کنند . یکی نوشته که چقدر تجربه مشترک دارند زنهای جوان شاغل . من می خواندم و می دانستم که می گذرد . تا اینکه سوال مادرم را دیدم : "یادته ؟ "

امروز بیشتر از آنکه "یادم " باشد ، مادر درمانده نشسته توی ماشین را درک می کنم . دقیقا نمی دانم روزهایی که پاهایم از کف دستهای امروزم کوچکتر بودند و توی یک جفت کفش چرمی قرمز بنددار پانزده سانتی جا می شدند ، چه فکری می کردم یا چه فکری نمی کردم که هر روز خدا موقع وارد شدن به در مهد کودک از ته دلم ، از توی توی دلم اشک می ریختم . مهدکودک پر از بچه بود ، پر از مربی های جوان ، پر از اسباب بازی ، توی آن دوره سخت جنگ و تحریم و گیجی و درماندگی آدم بزرگها از روزنامه های نحس هر روزه ، مهدکودک طبعا یک جای بهتری بود از خانه ای که تلویزیونش فقط دو کانال داشت و ویدئو حرام بود . یکی از دهها مهدکودکی که بعد از بارها اسم نویسی و امتناع من ، اسمم را نوشته بودند ، خصوصی و گران و استاندارد بود . و من همچنان مومنانه گریه می کردم هر صبح . چرا ؟ می ترسیدم ؟ نه . خیلی بد می گذشت ؟ نه . می ترسیدم دنبالم نیایند ؟ نمی دانم . به نظرم نمی ترسیدم برای چند ساعت بعد . مغز کوچکم چند ساعت بعد را درک نمی کرد به همین سادگی . از روی ساعت باید عقربه ها را نشانم می دادند که کدام کجا باشد تا من بفهمم چند ساعت بعد چی است . فقط به مدت کوتاهی که باید از راهرو رد می شدم و به سالن بازی می رسیدم و همان صورتهای کوچک را میدیدم فکر می کردم و ملالش را درک می کردم و می دیدم که توی این ملال تنهایم و می گریستم .

از همه گریه ها ، یکیش را اما به شدت یادم هست . آفتاب بود . خنک و روشن بود . کوچه مهدکودک درازترین کوچه دنیا بود . من دست در دست مادرم که باز دیرش شده بود . لباس فرمش سراپا سرمه ای بود . پارچه مقنعه اش لَخت و خوش دوخت بود . کفشهایش چرمی و سبک بود . قدش خیلی بلندتر از من بود . به نیمه کوچه رسیدیم که من همیشه تا همان نیمه را خوب مدیریت می کردم ! ( خوب مدیریت می کردم ؟ هه . خیر ! من هر روز غافلگیر می شدم از اینکه دارم می روم مهد . هر روز انگار روز جدیدی است . هر روز همان کوچه را می توانستم تا نیمه بروم و قبلش گریه نکنم . پنج سالگی یک معمای عجیبی است در نوع خودش ) . آن روز باز هم سردر مهد کودک را دیدم و های های گریستم . یک مربی جوانی آمد بیرون . دست مرا گرفت . دستم از دست مادرم ول شد . گریه های من بلندتر . مادرم را از پشت ده ها و صدها قطره اشکم می دیدم که دارد می رود . مربی دستم را می کشید و بلند بلند اسم بچه ها را صدا می کرد که بیایند دم در . شاید فکر می کرد من با دیدن آنها آرامتر می شوم . دو تا دستش بند بود به دستهایم . خم شده بودم و او می کشید من را . من آن همه زور را از کجا آوردم ؟ دستهایم را با همه زورم از دستش کشیدم . دویدم . می گریستم و می دویدم . مادرم را از پشت گرفتم . روی زمین زانو زد . پشت به من می گریست . وقتی برگشت و بغلم کرد دیدم صورت جوانش سرخ ، چشمهایش سرخ است . در آن لحظه فکر می کنم ما هر دو کودک کوچکی بودیم و دنیا خیلی برای هر دو مان بی رحم بود . او زیادی جوان بود . زیادی برای داشتن من تنها بود . من زیادی می ترسیدم . کاش گودر آن موقعها هم وجود داشت . کاش جنگ لعنتی نبود . کاش همه چیز آنقدر سخت و عبوس و غیر منعطف نبود . کاش همگیمان وقت بهتری دنیا می آمدیم ... . من را توی آغوشش داشت . سرش را برای مربی تکان داد . توی کوچه با هم گریه کردیم و بعد رفتیم . رفتیم پارک . رفتیم برایم پشمک خرید . رفتیم سینما ؟ این را یادم نیست . اما یادم هست که توی پارک انگار توی بهشت نشسته ام . انگار فرشته نگهبانم را برای همیشه داده اند دست خود خود خودم .

این را نوشتم که بگویم من معذرت می خواهم . در حد یک مغز پنج ساله فقط می دیدم که مهدکودک جای غمگینی است و من روپوش سیاه مربی ها و فضای نیمه تاریک اتاق اسباب بازیها را دوست نداشتم . در حد یک مغز پنج ساله از درک دو ساعت بعد عاجز بودم و نمی توانستم باور کنم که هر روز می گذرد و من در مهدکودک متوقف نمی شوم . چون دنیا همان جا دم در تمام می شد که من به تو بگویم خداحافظ .

این را نوشتم که بگویم من می دانم که چقدر سخت بود . برای زنی که هم می بایست فرزند باشد هم خواهر باشد هم همسر باشد هم کارمند باشد هم دانشجو باشد هم مادر من باشد . بسیار سخت بود . دنیا جای سختی است . اما نوشتنش چندان سخت نبود الان . من فکر می کنم همه اش برگردد به آن لحظه از تصمیم او . که باز هم نرود سر کار . که باز هم توبیخ بشود . که باز هم دیر کند . اما مرا توی گریه ام تنها نگذارد . پشمک توی پارک فقط یک پشمک توی پارک نبود . آسانی امروز است برای نوشتن از یک خاطره دور دور دور . اصلا شاید خودش روزی بنویسد که آن روزچه دید و چه گذشت ؟

1 comment:

Unknown said...
This comment has been removed by the author.