2/20/2011

* خیلی زود شرلی قدبلندتر از آنی شده بود که نتواند بلیط بخرد

اینجا نشسته ام و کلیدهای سیاه را فشار می دهم و فیلم ها و عکسها جلوی چشمم بالا و پایین می روند . اینجا عکسهایی از شما را می بینم که خودتان نمی توانید رویشان کلیک کنید ، اینترنت و ایمیل و عکس و متن و فیلم را قفل زده اند برایتان . میروید و حنجره تان از فریاد و ریه ها تان از گاز و چشمهاتان از دود خراش میخورد و زخم میشود و به درد می آید ، می روید و هزارن فیلم و عکس میشوید و خودتان می مانید پشتش و من اینجا شما را می بینم .
دوست اهل کردستانم دو روز پیش نوشت : " یکی دیگر از ما را هم کشتید ؟؟ یکی دیگر را هم ؟؟ باز هم ؟؟ " . پارسال چنین وقتهایی بود که به یک کرد خرده گرفته بودم که چرا خودش را همه جا معرفی می کند : " من ؛ کرد - ایرانی " ... عصبانی شده بودم که چرا اینجور جدایی طلبی میکند ، چرا قومیتش را به ملیتش ترجیح می دهد ؛ چرا خیلیهاشان همین جوری هم خودشان را جدا می دانند ... دو روزاست که هی بیشتر دارم می فهمم که چرا ... دهها سال با لباسها و به بهانه های مختلف ، دایم هجوم ببری به خانه های یک قومی و از زبانشان و لباسشان و فرهنگشان آدمهایشان را ؛ جوانهایشان را ، بهترینهایشان را هی سوا کنی و ببری زیر تیربار ... باید هم جدایی بخواهند ، باید هم بخواهند به حال خویش بگذاریشان ، باید هم سر بگذارند به کوه ... باید هم فریاد بکشند به خشم که رهایشان کنی . وقتی گروهی ، عده ای ، قومی ، ملتی ، سالها بمانند پشت درهای بسته ای که لزومی به بسته بودنش نیست ... یک شبه قد می کشند و غداره ...
اینجا هستم و کاری از من بر نمیاید . شما آنجایید و من حتی خجالت می کشم بپرسم برگشته اید خانه ؟ حالتان خوب است ؟همه تان هستید ؟ کاش برگشته باشید ، کاش خوب باشید ، کاش باشید ...
اگر تهران بودم امشب ، شاید اهالی خانه ام نمی گذاشتند بروم بیرون . بعد من دعوایم میشد . بعد آنها زورشان می چربید . بعد من آرام میشدم . بعد خانه خلوت میشد . بعد من می زدم بیرون و میامدم کنار چشمها و حنجره های خشمگین و دردناک شما ... . شاید هم نه ، شاید دیگر دعوایمان نمی شد . شاید دیگر کسی را دنبالم نمی فرستادند که از شلوغی ها پیدایم کند و برگرداند خانه ... شاید با هم توی ولیعصر قرار می گذاشتیم اصلا ... و آخ که من دلم پر کشید امروز آنجا باشم ... وسط شمایی که هی امروز می ترسیدم برنگشته باشید ...
با هر خبر که می خوانم و می بینم ، هزار رنگ میشود صورتم و همه اش حاصل ضربان قلب کسی است که عکسهای شما را نگاه می کند و به اعتبار شجاعت و دوستی شما سرش را بالا می گیرد . نگرانی من از اینجا ی دور برای سالم بودن و زنده بودن و سبزبودنتان ؛ حاصل قدرشناسی خاموشی است که با دیدن تک تک فیلمها و شنیدن همهمه فریادهاتان زیر پوستم می بالد . دو سال است که دورم . دو سال است هر روز با چشمهایم عکسها و خبرهای شما را می بلعم . دو سال است که به اعتبار غباری که توی خیابانهای شهرم از ته کفشهای آماده به دویدنتان پراکنده اید ، دیگر توی چشم مخاطبهایم که از رگ و ریشه و نژادم سوال می پرسند خیره میشوم ، دیگر نگاهم را نمی دزدم وقتی از زادگاهم حرف میزنم .
* شرلی تمپل ، بازیگری که در خردسالی ، تا مدتها اجازه نداشت برای دیدن فیلمهایی که خودش در آنها بازی کرده بود به سینما برود .

No comments: