2/07/2011

هر آدمی ، با ستاره خودش سفر می کند

حتی وقتهای بیماری و هجرانی و مهر قرمز توی برگه های تقاضا ، من سعی کرده ام آدم ناله و شکایت و غر زدن نباشم . آن موقع های ایران ، در بدترین حالتها همه دلنگرانیم این بود که به اندازه کافی لبخند روی لبم داشته باشم ... من اگر نمی خندیدم ، خانه مان شهر خاموشان میشد . پر و خالی شدن بشقابهای غذا ، خاموش و روشن شدن چراغهای آشپزخانه و اتاقهای خواب ، باز و بسته شدن در به روی مهمان ، خرید بستنی و شکلات و دم کردن قهوه ، جواب دادن به تلفن یا روشن بودن دکمه پیامگیر به صورت ابدی ؛ به لبخندهای من بستگی داشت ... . من می بایست که خوب نفس می کشیدم و خوب غذا می خوردم و خوب می خندیدم که آدمهایم با خیال راحت بخوابند ... . من نگران بودم که سبب گم شدن برق نگاهها از ته مردمکهای چشمهای مهربانی بشوم که به امید من از خواب بر می خواستند هر روز ...سخت است که امید یک سری آدم باشی که از فرط دوست داشتن تو آسیب پذیر و شکننده شده اند . سخت است ...
این روزها ، ادامه زندگی منند . زمستان دارد طولانی تر از حد تحمل من می شود ولی همچنان خودم را نباخته ام . یک غر کوچکی هم بخواهم بزنم باز تهش لبخند می آید و یادم میرود . کافی است شنونده ام بگوید " بی خیال ، درست می شود " ... و من سریعا خر می شوم . سریعا باور می کنم که حل می شود ... . هنوز یک بخشی از من ، با یک بستنی ، با یک آغوش گرم ، با یک شال گردن قرمز ؛ هفت ساله میشود ... .
عکسهای جشن تولد یاسمن را نگاه کردم . کیکش ، شمعهای کوچکش ، خانواده اش ، مادربزرگش که بنفش پوشیده بود و با خط خرچنگ قورباغه روی پاکت هدیه اش تبریک نوشته بود ، موهای سشوار کرده اش که معلوم بود هنر خانگی است ، ظرف ژله موز و قوری چای روی شمع ، من را یاد خانه انداخت . یاد شبهای خیلی خوب ، خیلی بد ... یاد وقتهای تولد که چه خوب ، چه بد ، چه خیلی خوب ، چه خیلی بد ؛حتی اگر جشن نبود ، حتی اگر یک عالمه مهمان نبود ، ما کیک داشتیم و شمع و پاکتی که پدربزرگم با زیباترین دستخط یک پیرمرد نود ساله رویش می نوشت . یاد دستخط مهربان مادرم روی پاکت هدیه ام که تکیه می دادش به دسته گلی که حتما تویش چند شاخه مریم و عروس پیدا میشد و من همیشه گریه ام می گرفت وقت دیدنش . یاد کاغذی که پدرم روی یک تراول می چسباند و به جای امضا شکلک می کشید ... یاد خانه . هر وقتی از خانه ، چه خوب ، چه بد ، چه خیلی خوب ، چه خیلی بد ... .
من فرصت این را دارم که دنیا را ببینم . که آنقدر "زمستانی" بکشم که لحظه لحظه بهار و تابستان را توی خونم حس کنم . که آدمها را از هر رنگ و نژادی ببینم و کنارشان بنشینم و باهاشان غذا بخورم . که بفهمم درس خواندن دقیقا یعنی چه ، نظم ، مدیریت ، برابری اجتماعی ، آزادی حرف زدن ، فکر کردن ، آزادی در انتخاب شکل زندگی و پوشش و معشوق و مذهب و آیین یعنی چه . یاسمن این فرصت را دارد که شبها و روزهایی از عشق آدمهای خانه اش گرم بشود ، پر بشود ، لبریز بشود . گاه گریه و زخم ، جای امن و آشنایی پناه بگیرد . در خیابانهای آشنا ، راه برود و رانندگی کند و جای پارک پیدا نکند و به زبان آشنا زیر لب ناسزا بگوید . با دوستهای قدیمی اش جمع بشود . با نامزدش برود به رستورانی که سالهاست عادت دارند عصرهای جمعه را در آنجا با هم خلوت کنند . با طعم آشنای بچگیهایش ، دستپخت مادرش را بخورد و قربان صدقه مادربزرگی برود که برای تولش بنفش می پوشد . کداممان راضی تریم ؟ کداممان لبخندهای بیشتری داریم ؟ کداممان چه چیزی را برای داشتن چه چیزی از دست داده ایم ؟ نمی دانم . من خودم را با یکی دیگر مقایسه نمی کنم . هر آدمی سرنوشت خودش و داستان خودش و خوابهای خودش را دارد . هر آدمی ، با ستاره خودش سفر می کند ... .
من دلتنگی را خیلی جدی نمی گیرم . نمی گذارم توی انگشتهایم لانه کند . اگر بهش خو کنم ، توان بیدار شدن و چک کردن آسمان و آفتاب و روزشماری برای بهار را نخواهم داشت . یاسمن نمی تواند و نمیخواهد که مهاجرت کند . یاسمن در خانه اش و کشورش به قدر کافی خوشحال هست . من در خانه ام و کشورم به قدر کافی خوشحال نبودم .
من دلتنگی را خیلی جدی نمی گیرم . اما دلتنگی به طور خیلی مزمن و خیلی عادی و خیلی غیرقابل انکار در من زندگی می کند . مثل گلسنگ . مثل خزه روی تنه درخت . مثل باکتری شب تاب روی فلس ماهی پونی
...

No comments: