11/06/2010

ازغمناکی لذت هواهای مشترک

طبق معمول حواسم پرت شد. حواسم که پرت میشود با سرعتی که خودم نمیدانم چقدر زیاد است میروم یک جایی که حواسم زودتر از خودم رسیده آنجا . داشتم حرف میزدم . داشتم به قول الی ویز ویز می کردم . نفهمیدم چی شد که روی یک لینک کلیک کردم و یک عکس دیدم . یک عکس از دوربین خودم . و حواسم رفت به این واقعیت که دیگر نمیشود آنجا بروم . در یک شکل و یک حال و یک فصل دیگر بروم . با آدمهای دیگر بروم . دیگر نمیشود . دیگر نمی توانم . حواسم رفت به اینکه خوش گذشته بود ها و چه خوب . و غمگین شدم بی خودی . بی خودی ... .
زیر برج گالاتا توی استانبول ، یک پیرمرد نقره فروش آمده بود طرفم . انگشترهای خیلی زیبایی داشت . سه طبق انگشتر . که هر کدامشان را برداشته بودم برای انگشتهای باریکم بزرگ بود . شوخی کرده بود که شاید بهتر است دو تا یکی کنی و دو انگشتت برود توی یک حلقه . پدرم خوب نیست توی این چیزها . خرید جینگول پینگول زنانه را نمی داند . اما یکهو خیلی مصمم انگشترها را کنار زد و یک موجود ظریف با نگین سبز را درآورد . انگشتر را گذاشت کف دستم . عین کفش سیندرلا خوش نشست در جایش. هنوز دارمش . جایی دور از چشمم البته . و من مطمئن بودم که دیگر نروم که برج گالاتا را ببینم . نه از آن انگشتر فروش خبری هست نه از آن دخترک بیست ساله که دنیا زیر پایش بود نه از میل خریدن انگشتر با نگین سبز . بعضی چیزها نباید تکرار شوند .
الان دارم فکر میکنم که شاید دیشب خیلی هم بی خود غمگین نشدم . گاهی یک آدمی هستید در کنار یک آدم یا آدمهایی و در این "گاهی" یک هوایی دارید که خیلی شخصی است . خیلی مخصوص شماست . خیلی محیط به شماست و تجربه اش فقط با آن آدمهای مشترک میسر است . شاید که روز قبلش آنجور نباشد اصلا . شاید به صرافت هیچ چیز نباشید . شاید صبحش فقط به انقضای بلیط مترو فکر کرده باشید یا به نان شیرینی روی میز صبحانه یا به اینکه "دیشب من کی خوابم برد بالاخره" یا به "هوا دارد سر میشودها!" . بعد معلوم نیست چطور و از کدام قسمت روز ولی بالاخره از یکجاییش می روید داخل یک مداری که مجموعه ای است از شما و آدم مربوط به شما و فضای دور و بر که خواه آفتابی ، خواه مه دار و موج دار . اینش فرقی نمی کند .که تاریک یا روشن . که تابستان یا پاییز . هر چه که هست و هر جوری که هست یک جور بی مروت لامصبی است که در شما و بر شما می ماند و شما تویش می مانید و چیزی از خودتان را جا می گذارید . من نمیدانم آن چیز چیست ؟ ولی هر چه که هست سبب این است که " یک تجربه هایی با یک آدمهایی در یک جاهایی " اینقدر یک جور خاصی است که بهتر است هیچوقت جور دیگری تکرار نشوند . حتی به شرط بعید اما ممکن حضور همان آدم / آدمها در همان فصل و همان مکان . گیرم که همه تلاشتان را بکنید که چنین خاطره ای تجدید شود . گیرم که روی رد پای خودتان راه بروید . گیرم حتی همان لباسها را پوشیده باشید . مغازه ها و درختها و چراغها همان باشند . با آن هوایی که دیگر تکرار نمی شود ، با آن عطری که دیگر توی آن هوا نیست ، با آن قلبی که آن روز آهنگ طپیدنش دست شما نبود و امروز هم دست شما نیست ... با آن چیز بی مروت لامصبی که یک روزی در همان نقطه جا مانده و خودش را در یک جای نامعلومی پنهان کرده چه می کنید ؟

No comments: