8/30/2010

i just wanna live while i am alive

سپتامبر یعنی یک سال و یک ماه و یک روز گذشت . یعنی یک آسمان دیوانه دیوانه دیوانه . یعنی نخریدن سیب های گلاب و گلابی های وحشی دنیا بسکه درختهای خیابان گشاده دستانه می دهندشان به دستت . یعنی اگر کسی از نوک همان درختها به پایین نگاه کند ، یک قارچ متحرک آبی می بیند که سرخوشانه روی برگهای خیس راه می رود . که اگر از نوک درختها پایین بیاید ، می بیند این قارچ متحرک آبی ، چتر سر به هوای من است ، می بیند این منم که سرم را می کشانم زیر آسمان نم دار و فکر میکنم میوه های جنگلی چقدر بی ادعا خوشمزه اند ... . سپتامبر یعنی پتوی چهار خانه سبز و آبی روی سر رویاهایی که کمی سردشان است . یعنی هوای خوش بو ، چمنهای خوش بو ، باران خوش بو ، برگهای خوش بو . سپتامبر یعنی سالروز : آزادیت مبارک . یعنی سالروز اولین قدمهای لرزان تنهایی توی خیابان دنیا . یعنی " من از چه زمان اینگونه پرتوان شدم زیستن را بی چشمداشت بودن کسی ؟؟ چیزی ؟؟ ... " .
سپتامبر ماه من نیست . ماه مهر نیست . ماه همشاگردی سلام و بوی پاییز تهران نیست . نوید رسیدن آذر ماه محبوب من نیست . چه بسا که توی اتاق بچگیهایم حتی می تواند روزهای انتظار باشد . شبهایش سخت باشد . تابستان باشد . دوره کردن "هنوز" باشد ... .
اما اینجا ، اینجا که آسمانش دیوانه دیوانه دیوانه است ....که جنونش حتی سودازدگی بارانهای شهر کوچک شمالی ام را دور زده ، ماهی است که من به خودم نهیب میزنم هی دختره ....گذشت ....از سر گذراندی .... حواست را جمع کن، جلوی پایت را بپا ای تویی که آزادیت مبارک ...

* به دوست همیشه هایم

No comments: