8/21/2010

این منی که روی زمین ...

می ایستم این طرف شیشه ها . بزرگم . بالغم . واردم . می توانم . گریه نمی کنم . به جایش خیلی نصیحت دارم . انگار خیلی تجربه مندم . از کدام ور باید رفت ، از کدام گیشه باید گذشت ، به کدام یونیفرم باید بی محلی کرد ، جواب کی ها را باید با احتیاط داد ، کیف پول گم نشود ، برگه های خرید اشتباه نشود ، کارت عبور کو ؟ این سنگین نیست ؟ آن را شما بردار ، این طرف نه از آن طرف ، آن طرف ، آن طرف ....

منی که می دویدم توی آن راه جنگلی ، با کتانی های قرمز نه سالگی ام ، منی که مواظب هیچ چیز نبودم حتی زانوهای خودم ؛ که الان روی جفتشان رد محو زخمی کهنه است یادگار سر به هوایی های من .... منی که می دویدم توی آن راه جنگلی ، با خنده های ول ...خنده های ول بی مرز ... منی که مواظب نبودم ، قرار نبود باشم . مواظبم بودند . مواظبم بودند و دنیا چه امن بود ....

از پشت شیشه ها که برمیگردی خانه ، خانه خانه نیست . حفره است . جای همه لمسها و خنده ها و دلخوریها و آشتی ها به کنار ، بوی عطر آدمهای چند ساعت پیش آنقدر بی رحم است که دلم مواظبت میخواهد ... دلم به اندازه سی سال مواظبت می خواهد . به اندازه همه کتانیهای سرخ بی حواس ، همه نه سالگیهایی که ناامنی دنیا به هیچ جایشان نیست ، به اندازه همه روزهایی که گفتم نه ، کمک نمی خواهم ، بلدم ، بزرگم ، بالغم ، واردم ، می توانم ... به اندازه همه روزهایی که آن همه ادعا کردم ... دلم مواظبت می خواهد .

No comments: