4/05/2010

...If I could give you diamonds , for each tear you cried for me

من قد کشیدم و دیدم که گاهی باید کفشهای پاشنه دار پوشید . گاهی باید یاد گرفت که زندگی همیشه طعم آب نبات کارامل نمیدهد . که بادکنکهای رنگی را چه رها کنی در کنار ساحل ، چه محبوس نگهداری زیر سقف کوتاه اتاق و مواظب باشی به چراغهای روشن برخورد نکند ، بالاخره می ترکد ؛ عمرش سر میرسد . من همه اینها را در طول زمان و همزمان شدن با آدمها یاد گرفتم اما ...
... اما هنوز جایی از من ، تکه ای از من در کنار تو همچنان کودک است ، کوچک است ، قدش کوتاه است و برای دیدنت سرش را بالا میگیرد . من هنوز در بلوار کشاورزم و هنوز هشت ساله ، در کنارت میدوم . هنوز ذوق میکنم که تو برایم بستنی بخری و با هم بلند بلند در خیابان شعر بخوانیم ، که دست در دست تو قد بکشم ، با سری افراشته و نترس ، کیف قرمز به پشت مرا ببری به اولین روز مدرسه ، بعد تر به اولین روز استخر ، بعهدها به اولین روز آرایشگاه زنانه ، و که باور میکند که به اولین قرار عاشقانه !
ببین من هر چقدر بیایم و بنویسم که حرفهایم با تو سالهاست که از روزهای مادر - دختریمان گذشت و به روزهای رفیق بازی و سفره شراب و غروبهای کنار هم رسید ، کسی نمیتواند بداند من دقیقا از چه حرف میزنم . نه ... کسی نمی تواند بداند .
امسال باز در این فکرم که چند سال شد من نتوانستم کار درخوری کنم برای تو . باز در این فکرم که کاش می شد یک جور خاص و منحصر به فرد و بسیار شایسته ای بگویم که خدا را شکر که من از تو زاده شدم . که مرا نگه داشتی ، که کنارم ماندی ، که برایم شعر خواندی و کتاب دادی دستم . برایم نوشتی و من یاد گرفتم که خودم را بنویسم . که همه آن جوانی زیبا را محبت کردی و در دهانم گذاشتی و من یاد گرفتم ادویه ها را چه جوری با هم بیامیزم تا کام را تلخ نکند . که با من حرف زدی و من توانستم که از خصوصی ترین گوشه های قلبم با تو حرف بزنم . که یک روزی با من دوست شدی و از همان روز من دیگر تنها نبودم . چرا نمیتوانم کار درخوری کنم برای تو ؟ که امروز سالروز تولد توست و من آنقدر نزدیکم به تو که انگار نه انگار حرف از قاره ها و کوهها و دریاهاست میان خانه های ما .
خانم ویولن زن روی بام ، خانم یک ظرف پر میوه یک باغ پر گل ، خانم همه این سالهای خانه ما ، مامان .... تولدت مبارک .

No comments: