4/15/2010

ارغوان ، رنگ فراموش کردنهای بهاریست

الف ) هنوز سال ، نو نشده ، من توی تقویم جدیدم علامت میزدم روزها را . روزهای اتفاق دار را . تولد ها را ، تاریخ ها را ، آدمهای تاریخ مهم را . آنقدر دقیق و جدی که انگار دفترچه کنکور است . انگار برگه درخواست روادید است ، انگار که نمودار زندگی من در طول سال از روی نقطه هایی کشیده میشده که آن تاریخها میساختندش . اینقدر که مهم ، جدی و غیر قابل فراموش کردن بودند برای من . بهتر بگویم ، تاریخها که نه ، آدمهای توی آن تاریخها ؛ خودم کنار آن آدمها توی آن تاریخها مهم بودیم . کاری که میکردم برای آن آدمها توی آن تاریخها مهم بودند . " یادم هست " ها مهم بود .
ب ) من دیگر به این فکرنکردم که امسال چه کسی ، چه وقت ، در کجاست . یادم نیامد فکر کنم من در چه وقتی از تاریخ یک آدمی حضور دارم ! ( که اصلا حضور دارم آیا ؟؟ ) و این حضور احتمالیم را چه جوری بهش بگویم که فلانی ، یادم هست ، یادت هست ؟ حتی فکر نکردم که باید یک علامتی ، ستاره ای ، نقطه ای گذاشت روی روزهایی یا شبهایی از این سیصد و خرده ای روز و شب پیش رو . ستاره ای که یک روزی را ، یک شبی را خیلی خاص و مهم کند . نشان دهد که هنوز خیلی خاص و مهم است " یادم هست " های من در کنار آدمهای صاحب تاریخ .
پ) از دیروز ، من یک کت چرمی بهاره دارم . رنگش ارغوانی است . من کت سبک راحتم را میپوشم و توی جاده های پردرخت پرپرنده راه میروم و آفتاب می تابد . از وقتی آفتاب می تابد ، باز شروع کرده ام به شمردن . شمردن قدمها ، نفسها ،تعطیلیها . من حتی شکوفه ها را سر راه میشمرم و دیگر به غروبهای کنج اتاق سبزرنگم و تقویم های علامت دار فکر نمیکنم . الان که این جمله را نوشتم ، فقط یادم افتاد به یک غروب از خیلی وقتهای گذشته که پی دریافتی غریب از خودم نوشتم : " من ایمان دارم که روزی خواهم رسید و از رسیدن خواهم نوشت . آن روز خواهم گفت که راه چقدر طولانی بود و چه بی رحمانه صبوری می خواست و پای رفتن و تاب سفر . اما پروانه های سپیدی هم داشت که دنبال هم می دویدند و درختهای سپیداری داشت که در دل خودم روییده بود و کوههای بلند آبی هم داشت که مرا وا می داشتند بالاتر بروم . بالاتر بروم و برسم و از رسیدن بنویسم " ... . بله . اینها را من نوشته بودم روزی . یک آدمی که این روزها حال خودش چندان خوب نیست ، دیده بود در درون من درخت میروید . درختهایم را نشانم داده بود . نشان منی که امروز درختهای سر راهش را میشمرد . من امروزی که نه از کوههای آبی ؛ که از تپه های بارور عنقریب سبز بالا میرود و دیگر به هیچ رسیدنی فکر نمیکند . رسیدن برای من انگار در همینهاست ، در همین بالا رفتنها، ریتم گامها ، تلنگر زدن به سنگریزه ها ، در همین شمردن شکوفه هاست در روزهای بی تقویم . توی همین کت چرم ارغوانی . رسیدن برای من همین جاده است که می رومش و دروغ چرا ، پروانه های سپید دارد و درختهای مجنون از شهوت بهاری . جاده ای که میگذرمش بی هراس از قولی ، وعده ای ، از بایدی و نبایدی ، ... بی هراس از تاریخی که مرا وادار کند حضور داشته باشم و دایم بگویم : " یادم هست " .

No comments: