2/28/2010

آن روزهای شاد...















پایم را که میگذاشتم روی اسفالت داغ و مرطوب ، همه خوشیهای دنیا میدوید توی ساقهای جوان و چابکم . مثل خرگوشک سفید قصه های خوب برای بچه های خوب ، می دویدم و از در شیشه ای چرخان رد میشدم . جواب ما همیشه برای سوال رو به دریا یا جنگل یکی بود : " دریا " . موکتهای ارغوانی ، صدای کفشهای بی تاب مرا خفه می کرد . دریا دریا دریا ... حتی وقتی دورش حصار میکشند و آجر می چینند و چادر برزنت و پرچم سیاه می زنند و ممنوعش میکنند ، باز دریاست . توی ذاتش دریاست ، از ته دلش دریاست . عوض نمی شود . و من از ته دلم شاد بودم . برای بستنی وانیلی عصرهای تراس هتل ، برای تئاتر کمیک گیلکی ، برای رستورانی که روزهای جلال و شکوهش را میشد از آدمهایی سراغ بگیری که جوانیشان با بیتلز و سیناترا و داریوش گذشته بود ، برای جنگلی که هرگز تهش را ندیدم ، برای مرغهای دریایی ، برای دریا ،دریا ، دریا ...
خندان بودم . پوست صورتم آفتاب سوخته و ملتهب میشد ، موهایم توی آب شور تاب بر میداشت ، شنها را با انگشتهایم شیار میدادم و صدها صدف جمع میکردم که نمیدانم چرا همیشه گم می شدند . آن روزها ، بداخلاقی و بی ادبی زنهای چادری ارشاد هتل که حتی فرق دخترکی که فقط قدش بلند است را با زن بدحجاب و بی حجاب نمی دانستند ، شادی من را فقط برای چند دقیقه آشفته میکرد . از پس حال خوش من بر نمیامدند یعنی . فرقی نداشت ، چه به نظرشان من باید روپوش می پوشیدم یا نه ، من در همان روزهایی تاب میخوردم که مادرم عکسهای بسیار جوانیش را از سالهای قبل نشانم میداد که در همان نقطه ای ثبت شده بود که من ایستاده بودم . مهم نبود که ایران دارد با عراق می جنگد . من توی خیال آزادی آدمها برای شنا کردن توی استخر روباز و زمین تنیس رو به جنگل و گروههای موسیقی محلی راه میرفتم و به دیوار اتاقهای مهربانی دست میکشیدم که شاهد خیل بی شماری از معاشقه ها ، خنده ها ، گریه ها ، نوازشها ، بوسه ها ، تلفنهای راه دور ، مکالمه های خوش آیند ، خداحافظی های تلخ ، کتاب خواندنهای قبل از خواب و واژگون شدن سینی های صبحانه روی تختها بوده اند .
امروز یکهو دلم برای آن موقع ها تنگ شد . برای بلوز سفید و دامن سرمه ای و جورابهای تور دار ساق کوتاه . برای پوست برشته در آفتابی که رو به دوربین میخندید . برای گلهای کاغذی صورتی در محوطه هتلی که دیگر دوست ندارم در آن قدم بزنم . این روزها ، آن محوطه بی نظیری که جنگل و دریا و کوه و دشت را در کنار هم ، توی یک قاب جا داده ، هم پاتوق کیوسک لبو و ذرت و هات داگ است ، هم حرمتش به واسطه چند خاطره ناجور شکسته شده . امروز دلم برای امروزش نه ، برای ده سال پیشش تنگ شد .

1 comment:

دريا said...

توصيف خيلي قشنگي بود، همممون يه گوشه اي از ذهنمون از اين خاطرات خوشايند پاك نشدني داريم
like