12/21/2009

* ا ِشتاب مکن

شاید وقتی در فرودگاه دست کم چهار ساعت باید بنشینی و به کاغذهایت نگاه کنی ، حواست برود به میز مقابلت که مرد جوانی از پشت لیوانش به تو لبخند میزند ، شاید حواست برود به ساعت پرواز میلان که چقدر بی خود و دیر و غیر قابل تعویض است . شاید حواست برود به چند هقته بعد و امتحان کمیکال و کورس پنج استاد / پنج ساعت امتحان . شاید حتی فکر کنی به بلوای قم و جای خالی پیرمرد دوست داشتنی که مثالی برای نقض اصل "فرصت طلبی و خودخواهی نهادینه در همه آدمها " بوده این همه سال . اینجا ، بین این همه صدا و نور و آدم و چمدانهای عجول یا بی حوصله ، من ولی بدجوری دارم به هویت آدمهایم فکر میکنم . به حرمتشان ، به دلیل حضورشان و به جای خالیشان که فقط با همان حضور پرشدنیست... .

تازه رسیده بودم که دیدم سین ، دست پسرک را گرفته و آورده خانه . آن روز عصر ما دور میز نشستیم . ما با هم خندیدیم . من با پسرک از خانه مان ، شهرم ، غروبهای تهران ، قهوه ترک ، کافه های کریمخان ، داریوش ،آلبوم شبهای نیلوفری ، گروه کیوسک و لونا شاد حرف زدم . او تلفنش را داد دستم . من به فایلهای موسیقیش گوش دادم . ما با هم خندیدیم . همین . وهمین کافیست که او ،از همان روز عصر، برای من هویتی جدا از سین داشته باشد . خب به حتم یک روز خاصی هم هست که بنا به جبر جهان ، دیگر ما نتوانیم با هم بخندیم و حرف بزنیم و خورشید برای جفتمان در یک زاویه بتابد .و ما از هم میبریم . و به هم سلام نمی کنیم . و او مهمان خانه سین که نه دیگر ، مهمان خانه من نیز نخواهد بود . اما تا آن روز ، او آدمی جدا و عزیز است برای من و حتی می شود که جای او را هم خالی کنم هنگام سفارش یک فنجان قهوه که برای تخمین انعام روی میزش مجبورم دایم ضرب کنم یک ضرب در نهصد و هشتاد ، یک ضرب در صد وپنجاه ، یک ضرب در هزار و پانصد ...
هویت آدمهای من ، جدا از هم و دور از هم ساخته شده اند . اما ساخته شده اند و خود لامصبشان باید بیایند و خرابش کنند و مثل خیلیهای دیگر که توی روزهای عمر من در خم جاده ای یا توی دره ای یا پشت دری جا ماندند و ترک کردیم هم را ، حالا خود خود خودشان باید ما را ؛ خودشان و مرا ، کنار هم نخواهند و هر کدام برویم به سویی . گیرم به کلام تندی ، به طعنه ای ، به خراشی ، زخمی ، پشت پایی .... .یک چیزی ، یک چیز بدی باید بین من و آنها اتفاق بیفتد و من جدا شوم و آنها بروند از بودن من . سین می گوید دیگر با پسرک نمی پرد . هرگز . از هم به بدی بریدند . شبی از من خواست تا من هم رویم را بر گردانم از جانب آن دوستی مشترکمان . همان روز ، دقیقا همان روز بعد از ماهها پسرک برایم نوشته بود : سلام . هنوز سارایی ؟؟ .... نوشتم سلام . بله . هنوز .

فرودگاه شلوغ است . دیدن آنقدر مسافر که رد میشوند و فکر آنقدر قصه که توی جیبهاشان پنهانست آدم را به سرگیجه می اندازد . این همه می روند ، این همه می آیند و من فکر میکنم چقدر آدم توی دلم جا داده ام که اگر به بهانه ای آمده اند و به واسطه ای آمده اند و به دلیلی آمده اند ، حالا می توانند بی بهانه و واسطه و دلیل بمانند و قصه هایشان را برایم تعریف کنند و به حرفهای من گوش بدهند . و خب بله ... هر وقت که موعدش رسید ، روزگار خودش همه چیز را می برد . چرا تعجیل کنم ؟

* ا ِشتاب همان شتاب است . به گویش مردمان شمال

1 comment:

آزاده said...

ساراجان نوشته هایت را که می خوانم حس خوبی مثل آشنائی می ریزد توی خونم. امیدوارم هرجا که هستی روزگار شادی داشته باشی. می خوانمت.