9/22/2009

یک دست دیگر هم بازی کنیم

آدم گاهی حواسش نیست به اینکه خیلی فکرها و دل دل کردنها و صداهای توی گوشش ، از همین نزدیکها نیامده ، مال دورترهاست . مال کودکی ، مال هفت سالگی .
کلاس اول بودم . شبنم کنار من می نشست .اولین دوست من بود .اولین دوست رسمی من . یادم هست که چشمهایش سیاه بود . هفته اول بود و من آدم مدرسه نبودم . کاش کسی می فهمید که من اصلا نباید پشت نیمکت بنشینم . کاش کلاسها آنقدر تاریک نبود ، کاش پنجره ها آنقدر میله نداشت ، کاش ناظم نبود ، کاش ایران انقلاب نداشت که ما با آن جثه های کوچکمان مقنعه های بزرگ سر کنیم . کاش کلاس اول نبودم . ... هفته اول بود ، زنگ تفریح . شبنم زد زیر گریه . های های گریه می کرد و چشمهایش مشکی تر بودند . همه دورش جمع شده بودند . همه را جمع کرده بود . ناظم پرسید : چرا گریه می کنی ؟ وسط هق هق مرا نشان داد :خانوم ! این رفته عین تل سر ما رو خریده ! و زار زد . خاله ام شب پیشش خانه ما بود . تل آبی رنگ پلاستیکی خریده بود برای من که یک پاپیون کنارش داشت ، از زیر مقنعه تنها چیزی که می شد به هم نشان بدهیم همان سربندهای رنگی پنگی بود . تل شبنم از همان جنس و شکل بود ولی زرد و من هیچ دخالتی در این شباهت نداشتم ، چه خوب یادم مانده ! ناظم نازش می کرد . بچه ها دورش بودند و هوادارش . من یک گوشه ایستاده بودم ، معذب و بی عرضه و ساکت .در دلم می دانستم کار دخترک خیلی لوس و احمقانه است . از بالا به او و گریه هایش نگاه می کردم اما نمی دانستم اسم حسی که دارم رقت است که آمیخته شده با تمسخر . باز از چیز نامعلومی خجالت می کشیدم .
دیروز ، محتویات بسته پستی ام را خالی کردم . لابلای بوی سبزی خانگی که خوشحالت می کند و کیفهای مهمانی که برق می اندازد توی چشمها ، شنل خاکستری ام بود . چقدر دوستش دارم . هدیه همان خاله است ، هوم ... .
امروز خودم را دستگیر کردم در محوطه پایین خانه ام . کنار م ایستاده بودم و داشتم به شنل خاکستریش نگاه می کردم و من ، بله من داشتم به م می گفتم : ببین ، ناراحت نمی شی اگه من فردا توی دانشگاه لباسم شبیه تو باشه ؟؟خب یه شنل دارم عین مال تو ، گفتم اگه ناراحت می شی نپوشمش .... . از روی نگاه بهت زده م فکر کردم حرفم احمقانه بوده نه ؟؟ بد گفتم ؟؟ الان من احمقم ؟؟؟ که قهقهه زد : الهی .... مگه من نی نی ام ؟
برایش تعریف کردم . کلاس اول را و شبنم را و تل سر آبی را و احساس تلخ آن روز را . آن روز من با بزرگواری دختر جوانی که از کنار لوس بازی یک بچه احمق می گذرد ، از مدرسه آمدم بیرون . رفتم خانه و به کسی نگفتم که در نظرم چقدر همه چیز بچگانه است . من نمی دانستم اسمش می شود : بچگانه . من آن روز سعی کردم بزرگ باشم . آنقدر این سعیم زیاد بوده حتما که یادم مانده ، رد پایش مانده ...آنقدر که دیروز ، آن دخترک کوچک زبان باز کرد و قبل از اینکه مواخذه شود ، پرسید : : ببین ، ناراحت نمی شی اگه من فردا توی دانشگاه لباسم شبیه تو باشه ؟این روزها ، عریانم . دلم می خواهد حصارهای خودم را بزنم کنار . بگذارم رد پای بزرگ شدن و بلوغ ، فقط زیر سقف خودم بماند وشاید توی وبلاگم . نه با آدمها ، نه با درختها و ماشینها و سنجابها . دیروز دیدم یک سنجاب کوچک را ماشین زده و انداخته وسط خیابان . بچه شدم باز . به اولین نفری که دیدم گفتم : اون بالا ، یه سنجاب تصادف کرده ، پاش خون اومده، میگی چیکارش کنیم ...همینجوری گفتم ...مثل بچگی هایم . یادم رفت فکر کنم که سارا باید خیلی جدی باشد و پخته باشد و همه چیز بلد باشد و به چیزهای خیلی مهم و جدی فکر کند و خیلی جدی بگیرد آدمها را . عریانم . جدی گرفتن آدمها را دوست ندارم . نیستند چون . خودم هم نیستم . بازی میکنم . توی بازی شرکت می کنم . قهر می کنم . آشتی می کنم و غروب که شد ، حتمن برمی گردم خانه . توی بازیها ، توی بازی با آدمها ، نباید ماند . بچه ها ، زود از اسباب بازیها خسته می شوند . یک خرس عروسکی می ماند فقط ، که مال من توی اتاقم هست . وقتش که شد ، اگر شد ، می گویم برایم بفرستندش همینجا . اگر هم نشد ، هر وقت برگردم خانه می دانم سر جایش روی کمد سفیده می ماند .

No comments: