7/13/2009

او توضیح داد که قانون بی انتهاست *

نامه ات را خواندم عزیزکم . با دقت . هراست را فهمیدم و حس کردم . گفتی وبلاگخوان شده ای . گفتی دیگر خیلی از این بچه های وبلاگستان را از سر و شکل وبلاگشان حدس میزنی ، که دوستشان داشته ای ، قبولشان داشته ای . برایم نوشته ای : " گاهی اما از چیزی می نویسند و طوری می نویسند که باورم نمی شود این همان آدم است ، شوکه می شوم ، خشمگین می شوم یا غمگین که اینیکی هم دیگر قهرمان دنیای باورهای من نیست " . پرسیده ای : " راستی به سر عشق دقیقاً چه آمده سارا ؟ اینجا از عشقهای مثلثی و شراکتی و مزایده ای می گویند . دنیا همیشه اینقدر گردآلود و کدر بوده ؟ من دیر فهمیدم آیا ؟ " .
قبل از اینکه پاسخت را بدهم ، خواستم بگویم که : ورودت به دنیای آدم بزرگها مبارک . این ورود از نظر من چنگی به دل نمی زند اما همیشه امیدوارم که اتفاق مبارکی بیفتد بالاخره برای یکی از ماها در این دنیا و مزه اش تا آخر عمر تغییر نکند ، ترش و تلخ و گندیده نشود .... . رنج این روزهایت ، که به نظر چشمهای آدم دیده من ، زیباست ، ناشی از رشد است ، تردید نکن . رشد که اتفاق می افتد ، به تدریج البته ، رویاهایت کوچک می شود و رنجهایت بزرگ . خوابهایت کم رنگتر میشود و فکرهای روزانه ات بزرگتر . قلبت مدام زخم می خورد و اندکی فراختر می شود هر بار بعد از هر زخم . چشمهایت بیشتر می ترسد ، پس هراسهایت بیشتر ، حسابگریهایت محتاطانه تر و دوستیهایت محدودتر خواهد شد . گاهی خط می کشی بین آدمها و گاهی می خواهی که طبق علم روانشناسی امروز ، همگام با دنیای مدرن آنجور که توصیه میکند ، هیچ قضاوتی و پیشداوری مرتکب نشوی یا سعی کنی مرتکب نشوی یا لااقل به دیگران اینطور نشان بدهی . زحمتهایت بیش و دقایق شادیهایت کمتر خواهد شد . این یک قانون است و هر چند به ظاهرعادلانه و اشتیاق برانگیز نیست و نوید دهنده نیست اما هر چه هست برای همه هست و که بود گفت ظلم علی السویه عدل است ؟ می خواهم بگویم این رنج ناشی و منجر به رشد ، قانون گریز ناپذیر هستی است و بنابراین عادلانه است . حال می توان راضی بود ، میتوان نبود .
از وبلاگستان فارسی نوشته ای . خب حوصله دسته بندی را ندارم چون می دانم تا حدودی کدامها را می خوانی یا می خوانده ای . رک بگویم یک چیزی را ؟ دوست من ، یک وبلاگ را دقیقاً یک وبلاگ بیین و نه نویسنده اش راو نه شکل زندگی نویسنده اش را و نه الگویی بساز از آن برای زندگی خودت . نه تنها وبلاگ ، که هر مقاله یا کتاب یا فیلم سینمایی . اگر از من بپرسی ، شاید بشود از روی نقاشی یک نفر یا موسیقی یک نفر یا دستخطش و یا احتمالاً زاویه دوربین عکاسیش به حسش توی یک لحظه خاص یا نسبت به یک موضوع خاص پی ببری . اما پای کلمه که وسط میاید ، بازیها پیچیده تر است برای نمایاندن حواس آدمهایی که بلدند بنویسند. اینست که هر چه با این بازی ، بازی کنی و بگذاری توی همان سطح خودش بماند ، جذابتراست . قرار نیست آنکه می نویسد ، همان نوشته را زندگی کرده باشد هم . قرار نیست آن که می نویسد ، همان حسی را خواسته باشد بیافریند که تو درکش کرده ای . قرار نیست که یک نفر ، درست بگوید یا راست بگوید یا دروغ بگوید و ناراست . یکی می نویسد ، چون نیاز دارد که بنویسد و خوانده شود . همین . بازی ساده ایست . یک سرگرمی ببین این بازی را و بس . از کلمات و گوینده کلمات ، قهرمان نساز . بت نخواه که داشته باشی . هر بتی تاریخ مصرف دارد . اگر دنبال چیزی هستی برای آموختن اما ، به تو می گویم که اینجا منبع خوبی است اما استفاده از آن کمی هنرمندی می خواهد .
من م را دوست دارم . تو ندیدیش . زن پنجاه و چند ساله مطلقه بامزه وروجکی است . خب من خیلی دوست داشتم وقتی یک شبی سر میز شام رسمی جلوی غریبه و آشنا ، برگشت بلند به من گفت : اگه کیس مناسبی پیش بیاد دوباره ازدواج میکنم ، شک نکن . خیلی دوست داشتم وقتی تعریف کرد: " بعد از اینکه طلاق گرفتم ، رفتم دنبال پیدا کردن خودم . رفتم مطب یک دکتر و گفتم آقای دکتر ، قاعدتاً من دیگه دلم نباید براش تنگ بشه ، اما میشه ، پس بیا منو درمان کنیم!! و چند سال طول کشید تا فهمیدم چرا ، چه کاری را کردم و چرا چه کاری را نکردم " . خیلی دوست داشتم وقتی گفت :" به فلانی گفتم الان بعد از سی سال زندگی مشترک ، طبیعیه که خیلی هیجانزده نباشی با همسرت ، اما اگه مثل من اون چند سال اول زندگیتون حساااابی عشق و حالتو کردی ، دیگه حسرت نخور ، کارت درست بوده " . حال میکنم وقتی می بینم هر سال می رود سفرهای عجیب ؛ چین ، روسیه ، تبت ، ...الانم که راهی هند است . برای دو سال دیگرش هم می خواهد ، بله میخواهد که اسپانیا باشد و اینی که من دیدم ، آنجاست در همان تاریخ . من حال می کنم که هر جا میرود ، خاک موزه ها را و سینما ها را و سالنهای اپرا را به توبره می کشد . با جوانها می پرد . کلی دوست جدید پیدا می کند و در کنار رفقای قبلی ، با اینها هم رفت و آمد خواهد داشت باز . بعد سوغات سفرش را که می آورد می بینی کتابچه هایی است از جاهایی که دیده و کتاب های اورجینالی است که به یاد هر کسی خریده و کارت پستالهای نایاب همان کشور است که پیدا کرده و سی دی هایی است که هنوز نمیدانم این جانور چطور از داخل سفارتخانه ها کش می رود و می نشیند پشت کامپیوترش و به تعداد دوستانش کپی میزند .. من خیلی حال میکنم با این اخلاقش و شور و شوقش و روح همیشه جوانش . دوست دارم پنجاه و چند ساله که شدم ، همینقدر شور سفر داشته باشم و همینقدر ذهنم روشن و تر و پذیرنده باشد با همین حوصله و اشتیاق ِ کشف و تعجب دیدن و شناختن هر جای تازه ، هر آدم جدید. اما خیلی ساده ، سلیقه خانه داری م را دوست ندارم . رنگ لباسهایی که انتخاب می کند را هم . دستپختش و چیدمان خانه اش را هم . حتی دلیل اینکه هفت بار ، بله هفت بار رفته بود اپرای رستم و سهراب چکناواریان را دیده بود را نمی فهمم . می دانی که تازگی ِهر چیز برای من بعد از دید و لمس اول معمولاً از بین می رود و خب " دوباره " را عموماً دوست ندارم من . حالا دلیل نمی شود که به خاطر آن چیزها که دوست دارم در این آدم ، چیزهایی که دوست ندارم را هم بردارم ...الگو بردارم ، بقبولانم به خودم و بگویم اینها هم حتماً خوب و درست است و سلیقه ام را ، قانونم را و روشم را تغییر بدهم . ساده بگویم برایت ، این دیگر بر میگردد به هنر هر آدمی ، به توانایی هر کس برای جذب و آموختن و آرزوی هر چیزی که با خاک وجودش همخوان است . او را به تعادل می رساند . آرامشش را به هم نمی زند ، با سلیقه اش جورتر است . نا امنش نمی کند . ساده نیست این . تمرین می خواهد . این همان اتفاقیست که بهتراست برای تو در زمینه هر چه از هر که می خوانی بیفتد . از بین آنچه می خوانی و می شنوی و میبینی، آنی را بردار که کامل ترت کند ، که ایمن ترت کند ، که شادمان ترت کند و برای این همه ، لازمست ، واجبست که مانیفست زندگی خودت ، داستان خودت و روش خودت و مخلص کلام : خانه زیستی خودت را داشته باشی . آنوقت می توانی هر آنچه از رفتار و کلام و قانون و شیوه که خشمگینت نمی کند و غمگینت نمی کند و آزارت نمی دهد مثل تصاویر رنگی کوچکی که با رنگ در و دیوار زندگیت همخوان است ، بچینی و بیاویزی و استفاده کنی .
پرسیدی به سر عشق چه آمد ؟ شاملو نمی دانست و فروغ نمی دانست و ریچارد رایت نمی دانست و رومن گری نمی دانست . من از کجا بدانم جان دلم ؟ من فقط می دانم که نباید نزدیک خاک پرید . امروز داشتم فکرم را به نی سی می گفتم ، الان به تو هم می گویم : عشقت را در ارتفاع پست خرج نکن . در ارتفاع یک متری از سطح زمین ، اگر پر بزنی ، سقوط و تل خاک و گل و لجن سرنوشتی محتوم است . یا بلند بپر از اول برای عاشقیهایت و آدم عاشقیهایت ، یا گله نکن بعد از آنکه باختی . این از این . اما در مورد عشقهای مثلثی و به تعریف من مربعی و کاستمایز شده و ایزی و اینها . بله عزیزم . تو تازه فهمیدی یا بهتر بگویم دیر فهمیدی و مواجه شدی . از رنسانس هم برو عقب تر . از تاریخ ساخت مجسمه های کهن نماد جنسیت و روابط هم . از تاریخ تمدن هم . آنقدر عقب تر از همه اینها که حتی ندانیم کجاست .و خواهی دید که همه مفاهیمی که الان ، این سالهای تازه جوان شدن تو را ترسانده ، وجود داشته اند . گیرم اینقدر ملموس و جمله وار و تعریف مدار نبوده اند . اما بوده اند . به قدمت غریزه . آنچه امروز می خوانی حرف جدیدی نیست . گیرم فضای فارسی گفتنش توی این رسانه تازه باز شده . هر چه هست لزوماً نباید قانون انتخابی زیست تو باشد ، اما واقعیت دارد ، به قدمت حضور آدمها توی این دنیا . بله ، آدمها گاهی عشق را تثلیث می کنند ، گاهی از خواست تن جدایش می کنند ، گاهی به عشق یا به تن ، ارجعیت می دهند . بعضیهایشان ، مثل خود من فقط با عشق به تن می رسند و راه دیگری را نمی توانند حتی اگر بلد باشند . خیلیهایشان مثل یکی از آدمهای خدابیامرز زندگی من ، از تن به عشق می رسند . بعضی دیگر فقط در همان سطح تن می مانند و راضیند هم . بعضیهایشان از عشق ، تنها رنج و نقصان و هجران را به یاد دارند و دوستش می گیرند و هر چه به لذت و وصل بینجامد ، عشق نمی نامند دیگر . گروهیشان ، انگار که دوی امدادی باشد ، برای عاشق ماندن به گریزگاه و دستاویزهای موقت و دایم نیازدارند . بعضی هایشان عشق را همان بار اولی می دانند و بس ، بعضی به سی بار هم میرسند از افتادن توی دام و همه را هم عشق می نامند. بعضی آدمها زن و مرد را با هم عاشقی میکنند ، تنانگی هم . گروهی فقط یکی از دو جنس را ، اندکی هم هیچ . بعضی هستند که همیشه میل حسرت خوردن دارند ، دوست دارند حسرت و غم عشقی غایب از نظر را در کنار وصلی در دسترس توام داشته باشند ، تن هوس زده یار نزدیک را در بر می گیرند و خاطر عزیز معشوق دور را نیز در یاد ، میتوانند داشته باشند یعنی ، برخی نمی توانند اما یا لزومش را حس نمی کنند. برخی ویتامین می خواهند تا عاشق بمانند و هورمون ذخیره کنند . و هستند برخی و فقط برخی که عاشقی را یاد می گیرند لااقل آنجور که من رویایش را دارم : شروع می کنند به فهمیدن . و تو یادت نرود این برخی که می گویم ، یعنی اندک ، خیلی اندک . هیچکدام از اینها که گفتم نه بد است نه خوب . هیچکدام از اینها نه راه است نه چاه . اینها ا َشکالیست از رفع نیازی انسانی (یا حتی انسانگونه) به پر کردن چاله تنهایی جسم و روح . همه می گوییمش عشق اما شکلش را هر کسی باید جداگانه و برای خودش تعریف کند . هلن تروآ و لیلی نظامی میتوانند همانقدر قهرمان یک داستان باشند که من ، که تو . اینجا ، معیار خاصی وجود ندارد . هر جرگه ای ، هر مکتبی و در این مورد خاص مد نظر تو؛ هر جماعت بلاگری ، شیوه و آداب و " آدم مهمه " خودشان را دارند .
بیا از این وبلاگستان فارسی بگذریم که محدود است و کوچک و ایرانی . که را مثال بزنم که حرفش را همه قبول داشته باشند و حجت باشد و جهانی باشد ؟ سارتر خوب است مثلاً ؟ آنجور که عشق را تعریف می کرد وبازیهایش را و فلسفه پشتش را و معشوقش را که زیبا بود و نویسنده بود و همخانه اش بود و بهترین خلبان بود و بهترین آشپز و بهترین مدیر و بهترین معلم و بهترین دانشجو ؟ همان سیمون دوست داشتنی ؟ عزیزکم ، همین سارتر بارها با دوستان صمیمی سیمون همبستر شده و به این بسنده نکرده حتی ، خیلی رک از او خواسته خواهرش را به او معرفی کند .... سیمون ، رویای نوجوانی خیلی از ما را کافی ندانسته برای تنش ، شاید اما برای عشقی که از تن جدا می دانسته چرا و من بعید می دانم اگر سیمون هرگز شبی بر بالشش نگریسته باشد ... بسیار بعید می دانم . من سارتر را می ستایم ، اما دوست داشتم معشوقش می بودم ؟ راستش نه . این عاشقی را من دوست ندارم ، ده نفر از بلاگرها را نام ببرم که مثل من فکر میکنند؟ ده نفر دیگر را نام ببرم که مثل من فکر نمی کنند؟
با دید زنانه من ، این سابجکت دردناکیست . اینکه عشق در هر شکلش که باشد ، در کنار شوقش و زیبایی حس تعلقش و وسوسه هماهنگی کامل بین دو مجموعه از پوست و خون و ذهن و امیال ، غم دارد . غمی ناگریز ، ناگزیر. به هر صورت اما شیوه عشق ورزی من مال خودم است . قرار هم نیست شیوه کسی دیگر را بپسندم . پس وقتی از عشق و رابطه ای می نویسند که مهر مرا و شفقت مرا و تحسین مرا بر نمی انگیزد ، خیلی ساده ، نمی خوانمش . یا می خوانم و می گذرم . یا می خوانم و به یکی مثل خودم می گویم دیدی فلانی چه نوشته ؟ و می نشینیم کمی غیبت می کنیم و بعدش هم حرفهای مهمتر خودمان را می زنیم ... .
اینجا دیگر الگویی وجود ندارد و نه قهرمانی که روی آن الگو راه برود و نشانت بدهد چگونه . برای همین است که می گویم بالا بپر ، در ارتفاعی بلندتر از قد خودت حتی . جایی بپر که پرواز یاد بگیری . دیدی جوجه عقابها را در اولین پروازشان ؟ پدر و مادرشان جوجه ها را می برند در مرتفع ترین قله . دور از آشیانه امن . اول یک دور میپرند تک تک . جوجه ها ترسخورده و متعجب ، چسبیده به صخره ، پرهای نورسشان می لرزد توی هوای سرد . اما ، چاره چیست ؟ پرنده اگر پرندگی نکند که خواهد مرد .... و ... بالاجبار رها می شوند در آن ارتفاع غریب. کسی همبال آنها نمی پرد . تقلیدی در میان نیست . خودشان باید تصمیم بگیرند در کدام خط باشند و چقدر بروند دور . دیده ای اول چه تند پر و بال می زنند از هول ؟ دیده ای ارتفاع کم می کنند ، در جا میزنند ؟ به نظرم قلب پدر مادرشان هم تند تند می زند . و اما یک لحظه ، در یک آن اوج می گیرند . قلق پرواز دستشان می آید . ترفند به اوج رسیدن و همبال همتای خود فرود آمدن ، دستشان می آید . غریزی ، خیلی غریزی . آنوقت خیال پدرو مادر راحت می شود ، کنار جوجه های نه دیگر کوچک ، پرواز خودشان را می کنند و از توی منقارشان یک صدای عجیبی میاید که به گمان من از سرِ خوشی و آسودگیست . و خب همه دیده ایم عقابی اسیر شود ، اهلی شود . توی قفس بیفتد . فقط برای جفت گیری استخدام شود ، یا برای شکار یا برای یافتن محل طعمه . اما هرگز کسی ندیده عقابی نزدیک خاک پرواز کند .
*
من از دون خوان پرسیدم که چگونه انسانها از این قانون مطلع می شوند ؟ او توضیح داد که قانون بی انتهاست و تمام جنبه های رفتار سالک را در بر دارد . تفسیر و جمع آوری قانون ،کار بینندگانیست که تنها وظیفه شان طی قرون ، دیدن عقاب و مشاهده سیلان دایمی او بود. / هدیه عقاب - کارلوس کاستاندا