7/09/2009

اسم من از توی لحظه هات نمیره

کم شده . دیگر یادش نمی پیچید ؛ حرفهای جدیش ، لحن جوک گفتنش ، صدای سازش ، بوی گریبانش ، رگهای برجسته بازویش ، لبهای باریکش ...همه و همه اش توی یک مه غلیظی خوابیده و من خیلی هم که حواسم را جمع کنم یک تصویر محو سرمازده ای می بینم که مثل بوی عطری ارزان ، خیلی زود جلوی چشمهایم تبخیر می شود ، پاک می شود ، میپرد .
روراست باشم اما با خودم ، گاهی حواسم می رود به جایی دورتر از زمینهای بازی و چمنهای سبز مودب وهتلهای دور افتاده وان نایت استندینگ و دریاچه های مصنوعی دور و برش . ذهنم راه می رود و می گذرد از مهمانی های آخر هفته و سالنهای خنک سینما و قهوه های سر راه و رستوران غذاهای اورگانیک . می رود یک جای دنج ، توی یک خلوت واقعی ، که کمی غمگین کمی دلتنگ . شاید به یک دم صبح شرجی ، شاید یک غروب خنک ، شاید یک شب آشفته با بوی شیرین گلهای ماه مه . و همان موقع ها یک جورهایی ته دلم می دانم که کسی جز من نمی توانست این همه راه بیاید توی تاریکیها ، همپای قدمهای نامصصم او . یک جورهایی ، یکی توی دلم به من می گوید که تا آخر عمرش نخواهد داشت کسی را آنگونه که من بودم . نه که فوق العاده بودم یا خیلی متفاوت بودم یا ازفرط عشقم می مردم ... نه . فقط آنگونه که من یاد گرفته بودمش ، آنجور که توی خلوتم غمش را می خوردم و حرصش را می خوردم و ذوقش را می کردم و مهر می ورزیدم. توی خلوتم . توی خلوتم یعنی صد از صد . یعنی نه کسی دانسته نه قرار بود بداند عمقش را . توی خلوت خودم و بدون داشتنش ، بدون بودنش . و نه ... هیچکسی به جز من .
گاهی ، غرق زندگی خودم و روزهای خودم و آدمهای زندگیم ، یکی توی دلم صدایم میزند . همان موقع ها حس می کنم در فرسنگها دورتر از من ، دو پیکر در هم تنیده اند و یکی می شوند و بر می افرازند و بعد آرام می گیرند . از راه دور بوسه هایشان را می بینم و نوازش موهای مرطوب روی پیشانی . سینه را و دستها را می بینم که گرمند . بالشهای نامرتب را می بینم و پرده هایی که در باد سرگردانند . تصویر بعدش اما باز پر از تن ها یی هاست . نه وصل ، نه دلهای یکی شده ، نه شعف . تصویر بعدش باز همان آدم تک مانده ای است که تک ماندنش را در تنگ آغوش ها می خواهد که تخفیف دهد . باز تن ها تر می شود ، باز تشنه تر می شود ، باز اشتباه می کند و غمگین می ماند... . گَرد حواسم را که خوب می گیرم ، توی آن زلالیهایش ، می بینم که این تصویر اصلاً شادم نمی کند ، دوستش ندارم . و باز می بینم که این تصویر خودش را به من می نمایاند ولی از من نمی خواهد که دخالتی کنم . انگار به حکم مقصری نگاه کنی و بدانی که چاره ای جز جزا برایش نیست و کاری هم نخواهی بکنی ، نتوانی .
یکی دو شب پیش ، برایت می نوشتم دیگر بعید می دانم دلم بلرزد . از شعری که در جوابم نوشتی خوشم آمد . و راست بگویم ؟ یک جورهایی دروغ می گفتم آن شب . نه که به تو ، به خودم حتی . یعنی نمی دانستم دارم دروغ می گویم تا اینکه نوشتمش . دیدم دروغ است اگر به قطعیت بگویم : بار دیگری وجود ندارد برای من . خب دل من از آن دلهایی است که هرچند بسیار سخت اما همیشه می شود لرزاندش . دل من از آن دلهایی است که خیلی راحت از جایش تکان نمی خورد اما پایش که بیفتد ، با سر می رود به هر ناکجایی. حساب کتاب نمی داند . یاد نمی گیرد و لجوج است . زیر بار دلی نبودن و عقلی بودن و وارد بودن به بازی فایده-ضرر نمی رود .
صداهایی که می شنوم ، به تلخی توی گوشم از کسی می گویند که یک بار در زندگیش به اوج میرسید با کسی که من بودم و نتوانست یا نخواست و فرقی هم ندارد دیگر .
صداهایی که می شنوم ، به تلخی توی گوشم از من گله می کنند که پایمردی سفر را در شرایطی خرج کرده ام که پای سفری وجود نداشت از اول .
صداهایی که می شنوم ،... اینجا دیگر همهمه می شوند و به من نمی گویند آخر قصه ام چه می شود . فقط تا همینجایش را فهمیده ام که چنین نخواهم ماند .