6/21/2009

هر معبری به کوچه ای بن بست می رسد

توی آزمایشگاه ، اولین جلسه آناتومی بود . تشریح میکردیم. قورباغه های نگونبخت را می خواباندند روی تخته . بصل الانخاعشان را با سوزن خراب میکردند تا درد نکشند . سیمین دستش می لرزید . اصرار داشت خودش به تنهایی تشریح کند . سوزن را توی دستش می چرخاند . من ناله یک قورباغه را برای اولین بار آنجا شنیدم . حیوانک چشمهایش را از درد می بست ... . تشریح که تمام شد ، قلب کوچکش جلوی همه می زد هنوز ، تند ، تند ... .سیمین سوزنها را از دست و پای حیوان برداشت که دیدیم رعشه دارد . دستش تکان می خورد . پاهایش هم . مرکز درد را کامل خراب نکرده بود !!! حیوانک ، چه هراسی باید کشیده باشد ، و چه دردی ... آن شب تا صبح می گریستم . مطمئن شدم که پزشک نخواهم شد . نشدم . حتی توی همین رشته بی خطر فعلیم به قیمت کم شدن نمره ، حذف شدن واحد و نگاه های ناباور و خیره استاد از نافرمانی عمدی ؛ هرگز هیچ حیوانی را نکشتم ، تشریح نکردم ، دارو نخوراندم . هرگز هیچ مرکز درد و حس و حضوری را دلم نیامد که خراب کنم ، ناقص کنم ، بمیرانم .
امشب اما داشتم فکر میکردم چه خوب می شد اگر می توانستم نقشه مغز خودم را داشته باشم ، بدانم کجا به کجاست . بعد با سوزنی بخش خاطراتش را با دستهای خودم خراب کنم . این سری را که متعلق به من است ولی در اختیارم نیست . این که جولان میدهد اینجور بی رحم . خاطراتش را ، دردهایش را ، سوداهایش را ... یادم می اندازد روزهایی را که قلبم جا نمی شد توی سینه . لجوج و مصمم یادم می آورد شبی را که با آن لباس حریر سرخ ، تا سحر روی بالکن منتظر فرود هواپیما بودم ، تا سحر خیره به سیاهی آسمانی که هنوز در نظرم زیبا بود . یادم می افتد از زیبایی روزهای بی دغدغه توی کوچه های بی غروب آن کشور دوست داشتنی . یادم می افتد از درختهای ولیعصر که مرا نگاه می کردند که خوشبختم ... یادم می افتد از سال پیش ، همین موقع ها که به خیالم خطور نمی کرد امروزی برسد اینقدر ساکت و رنگپریده و در نطفه مُرده . چندین روز پیش ، فکر می کردم اگر فردیت خوشبختی را ندارم ، لااقل به جمعیتی خواهم پیوست که می توانند توی خیابان پای بکوبند تا خود صبح . چندین روز پیش ، فکر می کردم اگر آن درختها دیگر مرا نمی بینند که با عجله از پایشان رد می شوم تا برسم به بهانه ای محکم برای لبخندهای رهای از ته دل ، چه باک؟ با همین آدمهای باقی مانده هم می شود خوش بود دمی . می شود اسم کشورت را بیاوری و غرورش باعث شود از یاد ببری آنچه را که در زندگی خودت باید به یاد نیاوری دیگر ... نشد . نشد ... . خوشبختی خودم که توی کوچه های بی غروب آن محله رنگارنگ ، با همه زمینهای بازی و دیوارهای سپید و مغازه های بزرگش جا ماند. خوشی مردمم و خاکم و پرچم سه رنگم نیز افتاد زیر پاهای چکمه پوشی که معلوم نیست چطور اینگونه بی رحم لگد می زنند ... . و می دانی ، گاهی دیگر سخت می شود . گاهی خیلی سخت می شود . آنقدری که حاضرم روی تخته تشریح دراز بکشم و مغزم را بسپارم به هر دست لرزان و ناشی که هر چه یاد و یادمان است ، نشتر بخورد ، بریزد و خلاص.