5/21/2009

چه خوب گفتی آقای حمید مصدق ... لبخند فاصله را از میان بر میدارد


و وای این روزهایی که می دویدم و نمی رسیدم . صف بانک ، امور مشترکین ، بخش ارزی ، بازار سکه ، سرِ کار ، دانشگاه ، اتاق تکثیر ، سوالهای بی پایان دانشجوهای مضطربم ِ نزدیک فصل امتحان ، تهران ، شمال ، باز دانشگاه ، باز شمال ، باز تهران ، اداره گذرنامه ، عکاسی ، دفتر بیمه ، باز صف بانک .... . گواهی تمکن را گفتند برو خودت دستی تحویل بگیر که هی قِل نخوری بین این اداره ها . صبح زود ، خیلی زودتر از چشمهای خواب آلود کارمندهای تازه داماد ، من کنار اداره امور بین الملل بانک ؛ توی پارک وی ، راه رونده بودم . تنم خسته بود از سفر پنج ساعته دیشب . استرس داشتم . امروز را وقت داشتم فقط و باید ، باید کارم انجام میشد و فردا دوباره جاده بود و من و دانشگاه و کار . و ساعت می گفت که برای بانک زود و برای سفارت خیلی دیرم . کارمندها ، سحرخیزترهاشان تازه نان سنگک به دست از در پشتی می رفتند داخل ، من ؛ دم به دم به ساعتم نگاه کننده و این پا و آن پا کننده و بی قرارتر شونده که الان صف سفارت چقدردرازتر است آیا ؟ تا آن آقای نگهبان جوان تپل خندان سر رسید : " چهل دقیقه دیگه شروع به کار می کنن ها " .... وای من دیدم که جنون آنی چیست دقیقاً ، در دم ، دیوانه شدم ... یادم نیست یک چند دقیقه چه شد و من چه گفتم و چه کردم ...
آقای تپل آرام بود ، خندان بود ، مهربان بود . به من می گفت : خواهر ِ من . یک جوری بود که نه تنها من بیشتر کفری نشدم ، بلکه خودم را دیدم که آرامم آن جایی که مرا برد و نشاند ؛ دیدم که آنقدر جنتل و فرندلی و ایزی گواینگ است که من رام شده ام یک جورهای عجیبی. یک جای دنج کوچکی بود درست به اندازه یک نفر و یک نیمکت تک نفره چرمی سیاه داشت و کنارش چند گلدان با مزه با گلهای عجیب . نورسقفش خوشرنگ بود و خب من به آنجا هدایت شدم که آب خنک و لیوانهای صورتی هم داشت و کمی حالم بهتر شد . سر فرصت مدارکم را دوباره چک کردم . یادم رفت ساعتم را نگاه کنم . تلفنم زنگ خورد ، یک نفر دیگر هم مثل من توی یک سفارتی بود آن موقع صبح و من حرف زدم و او حرف زد . تمام که شد دیدم آقای نگهبان مهربان دقایقی است منتظر کنارم ایستاده تا حرفم تمام شود ! و به من گفت که کارمند مورد نظر همین الان پشت میزش نشسته ( از توی مونیتور میدیدش ) و مرا برد سمت آسانسور مخصوص کارکنان که یک جای عجیبی بود مثل یک جور سفینه با هزار تا دکمه رنگی پنگی و دستور العمل و آینه های نورانی خوشحال کننده . به من اطمینان داد که آقای کارمند توجیه شده است جهت رفع عجله من ! توی طبقه آقای کارمند ، دیدم که درها همه هوشمند و خارجی اند و باید اسم رمز بگویی و اینها و کلی بانمک بود . من آقای کارمند را نمی شناختم طبعاً ، بنابراین خیلی غریزی رفتم سراغ خوش قیافه ترین به انضمام بلند قد ترین آدم نر توی جمع ... و خب خودش بود ، همان که توجیه شده بود من خود ِ عجله ام . فقط پرسید از کدام شعبه ام و با سریعترین قدمها و هالیوودی ترین لبخندها ، گواهی ام را صادر کرد و داد و کلی هم آرزوی موفقیت کرد
در راه پایین آمدن ساعتم را دیدم و خوشحال نبودم . آقای نگهبان مهربان ، از جایش بلند شد . هنوز نپرسیده بودم که اینطرفها آیا تاکسی.... که گوشی را برداشت و به یک جایی توی اداره شان زنگ زد و گفت ماشین می خواهد ، گفت برای خودش می خواهد و اسم خودش را گفت . آدرسم را پرسید .همانی را که بلد بودم گفتم . فکر کرد ، بعد گفت " نه ، از این مسیر برو بهتره " وآدرس بهتر داد . ماشینشان که آمد ، آقای نگهبان مهربان بود که پشت سرم میامد و آروزی شانس می کرد برایم ، آرزوی اینکه معطل نشوم و زودتر کارها ردیف شود ، حتی یادم هست که دم در ماشین شنیدم گفت : " ایشالله زود ِ زود ویزاتو بگیری " . من فقط گفتم " خیلی خیلی ممنونم " آنقدر که عجله داشتم حتی دوباره به پشت سرم نگاه نکردم
آقای راننده ، مسن بود . خیلی مودب بود . موهایش سفید سفید بود . توسط آقای نگهبان مهربان توجیه شده بود که من خود ِ عجله ام . پایش روی گاز بود . سه بار مسیر را چک کرد با من و دو بار پیاده شد و تمام عرض خیابان را با سرعتی بیش از اقتضای سنش دوید و آدرس پرسید و نفس نفس زنان برگشت و ویراژ داد و دعا کرد دیرم نشده باشد . پیاده که شدم پول هم می گفت نده ! من مات . من بمیری و تو بمیری که بالاخره نصف کرایه معمول را دقیقاً گفت . " خدایا اینجا هنوز ایران است دیگر ؟؟؟ ها ؟؟؟ مطمئن ؟؟؟ " ... به هر حال ؛ سفارت . صف دراز بود . همه هم عصبی . گویا اکثرا ً از 3 صبح توی صف بودند . یک پسر از خود راضییی به من گفت " خسته نباشی شما ، من دو روزه که سحر نزده اینجا بودم و تازه نفر 14 شدم واسه یک شنبه ، عمراً مدارکتو بگیره .... " غصه ام شده بود ، با همه ناامیدیهای دنیا رفتم جلو و اسمم را گفتم . یک بیست دقیقه ای ماندم که مامور صدایم زد! من مبهوت ! مدارکم را گرفت ، چک کرد و همان یکشنبه آن آقای از خود راضی را به من هم نوبت داد . اسم آن آقا را البته زودتر صدا کرد ؛ آقاهه رفته بود اما ! این شد که با احتساب ناامید شدگانی که رفتند تا فردا سحر دوباره بیایند توی صف برای هم غر بزنند ، من ِ دیرکننده همان اول وقت های یک شنبه باید بروم دنبال آقا یا خانم سفیر و غیره ...
آن لبخندهای دم صبح و آن دوست بودنهای بی دلیل و بی غرض ، ابنقدر برایم تازگی داشت که بیایم بنویسم اینجا . شک دارم آقای نگهبان مهربان و کارمند خوشتیپ و راننده مودب و موقر و مامور دم در سفارت ، بلاگ بخوانند اما شاید یکی از ما ، می تواند یک لبخند اضافی تحویل یک رهگذر یا ارباب رجوع یا بغلدستی توی تاکسی بدهد . لبخند تحویل کسی بدهد که شاید هرگز دیگر او را نخواهد دید اما مطمئناً تمام روزش را خواهد ساخت و یادش خواهد ماند ... من که یادم می ماند