5/06/2009

زهره و زهرا

یک کارتون بود به این اسم . از این کارتونهای ایرانی که پس زمینه ثابت دارد و حداکثر دو تا جنبنده می توانند حرکت داشته باشند بسکه با مداد طراحی ابتدایی و با دو زار پول و پس از 9 سال ! کار مداوم ساخته می شوند در ایران . بعد ولی من این را نگاه می کردم . قدم هم اندازه تلویزیون بود و زل می زدم به اینها . دو تا دوست بودند با پیراهن بلند و شلوار بلند و لچک . اما خیلی بچه های خوبی بودند . اصلن هم مشکلات مرا نداشتند که همیشه خدا مشقهایم می ماند و غصه می خوردم که چطور باید آن همه عدد را یک جا بنویسم و همیشه هم دو سطر اول خوشخط و تمیز و پر از ویرگولهای قرمز بود و بقیه اش خرچنگ قورباغه می شد . این دو تا همیشه کارهایشان ختم به خیر می شد . هیچ وقت جلوی مهمانها حرف زیادی نمی زدند که بعدش مادرشان فردا به رویشان بیاورد ( حالا لازم نیست دائم بگویم کاَنٌهو خودم ) . هیچ وقت لوس نمی شدند ، حوصله شان هم سر نمی رفت ( که من از هژده ساعت بیداریم لااقل شانزده ساعتش حوصله ام به سر بود ) دغدغه شان یادم هست که مثلاً بردن یک کاسه آش نذری بود یا دوختن چادر گل گلی یا روزه گرفتن یا نماز خوب خواندن . آخرش هم هی با هم می خندیدند و کارتون تمام می شد و من با چشمهای وغ زده ام به خودم می گفتم اگر منم از این چادرها سر کنم و مادرم آش بپزد ببرم خانه همسایه و بعد هم بفهمم بالاخر کی ماه رمضان است و روزه دقیقاً چی چی است حتماً دیگر مشقهایم روی دستم باد نمی کند و مثل این دو تا کلی هم وقت آزاد دارم که هی سوالهای بی خودی ( آن موقع سوالهایشان خیلی بی خودی بود به نظرم ) از مادرم بپرسم و او جواب ندهد که " مشقاتو نوشتی اصلاً؟ باز شب نشه خوابت بگیره گریه کنی ! " ... حتی یادم هست که یک شعر خیلی گل واژه ای قبل از شروع اینها می خواندند . تویش می گفتند : " تو باغچه داره یه گل قشنگ ، هم قشنگ و ناز هم خیلی خوشرنگ... دوست اون زهرا ، چه مهربونه ، زهرا کوچولو همسایشونه ... " حالا اولش یادم نیست که کلی هم در مدح زهره می خواندند .... حالا من چرا یادم افتاد اصلاً که راجع به این قربتی ها بنویسم ؟ این بود که امروز این همه کار که باید انجام بشوند و مرا بر و بر نگاه می کنند یادم انداختند از آن شبهای شش سالگی که مشقهای بی نوایم می ماندند و من اشک آلود به آنها زل می زدم و هی توی فکر آن دو تا بودم که عصری چه خوشحال با هم می خندیدند روی پله خانه شان