5/11/2009

اردیبهشت 88 ؟

اینجا شمال است . ایران . من راه می روم توی کوچه های پر از آبگیرهای کوچک و درخت های کهن . زیر آسمانی که ابرهایش هم تمیز و پاکند حتی و از خودم می پرسم آیا همیشه اردیبهشت اینجا اینقدر بهشت بوده و از حیاط هر خانه ای ، هر خانه ای عطر بهارنارنج می رفته لای موهایم ؟ آیا درخت روبروی پنجره ام همیشه اینقدر سبز و تمیز بوده و باران همیشه اینقدر مهربان و نرم ؟ آیا گنجشکها همیشه اینقدر بانمک و پرسروصدا بودند و این همه بلبل اصلاً از کجا پیدایشان شده که چهچهه می زنند اینقدر بلند و من کر بودم آیا تا امروز؟ این بامهای شیبدار چقدر قرمزترند . این خیابانها چقدر سبزتر . و حیاط خانه پدربزرگ پر است از زردی انبه های زودرس .... چه زود ؟ و چرا ؟ این همه را من نمی دیدم یعنی ؟ اینکه من می دانم این آخرین اردیبهشت من است که هستم کنار آدمهایی که این روزها اینقدر عزیزند این " آخرین " آیا " عزیزتر " می کند همه چیز را ؟ همه عناصر را ، همه بدنها را ، روح ها را ؟ تا این حد ؟ من دیگر کارم شده بوییدن حضور آدمهای دوست داشتنی ام جوری که نفهمند خودشان . من دیگر هر شب فنجان قهوه ام را محکمتر لمس می کنم و سعی می کنم کمتر از پدرم ایراد بگیرم و بیشتر مادرم را ببوسم و قهوه ا م را ، ریختنش را و نوشیدنش را بیشتر طول بدهم تا این لحظه ها هی کش بیایند .... . منی که بیزار بودم از انتظار ، حالا که به سر آمده دارم کش می دهم ....چه خنده دار ، چه مسخره ... نه ؟
پیش خودم می گویم فرض کن دو سال بعد است ، یا فرض کن هشت سال بعد است . فرض کن دوباره برگشته ای و آمده ای دلتنگیت را کمتر کنی . ها ؟ و بعد توی این کوچه ها راه می روم و هی پس کوچه ها را دوباره دور می زنم و به خانه های آشنا به چشمم جوری نگاه می کنم ، با نگاهی نگاه می کنم انگار که دو سال بعد ، هشت سال بعد است و یک بغض محوی میاید که می شود قورتش داد . بغضی که نشان می دهد آدم چه دلش تنگ می شود . حالا من دلم تنگ می شود . از همین حالا . اصلا ً برای همین صفحه کلید سیاه با حروف سپید رویش . برای همین اتاق که مامن همه داشته ها و لمسها و حسهای من بوده . برای این آدمها ، برای اردیبهشت و حتماً برای پاییز ....پاییز ... . اگر هم نروم که دلم تنگتر می شود ؛ می ترکد اصلاً . این هم خنده دار است ، این هم مسخره است .... .
این دل ، این دلتنگی چه چیز مزخرف لامصبی است اصلاً . نه می تواند بماند و خوش بماند ، نه می تواند برود و راحت برود .... . حالا که رسیده ام پشت مرز ، حالا که موقع یک قدم آن طرف تر گذاشتن است ، حالا که موقع شروع از نو ، دیدن از نو ، آدمهای از نو و زندگی از نو است ، من دارم چنگ می زنم به حضور آدمهای قدیمی و سقفهای قدیمی و بوهای قدیمی ؟ آن هم جوری که انگار همه شان تازه شده اند و تازه دیده ام که چقدر جا هست هنوز برای عزیز داشتنشان و نگاه داشتنشان و مراقبت کردنشان . راستی کدام شاعر بود که دلش می خواست خاکش را مثل جعبه ای پر از گل بنفشه بر روی دوشش حمل کند ؟